Sunday, March 30

از كسي نمي پرسند چه هنگام ميتواند خدانگهدار بگويد
از عادات انسانيش نمي پرسند
از خويشتنش نمي پرسند
زماني به ناگاه بايد با آن رو در روي در آيد ، تاب آرد ، بپذيرد ؛
وداع را ، درد مرگ را ، �رو ريختن را
تا ديگر بار بتواند كه برخيزد
..................................................
خدانگهدار

Saturday, March 29

همه چيز رو سوزوندم ؛ تمام خاطراتم رو، حتي خودم رو هم سوزوندم
حالا يك چيز برام باقي مونده : سال 81 ، خاطراتش و مهمترين و بهترين ؛ تويي كه دوستت دارم
..................................................
راهي تا پايان باقي نمونده
دارم به لحظه هاي آخر نزديك مي شم
..................................................
با خود و�ادار مي مانم آيا
يا راهي سهل تر اختيار خواهم كرد؟

Friday, March 28

بي تو تنهاي تنهام
سكوتي بر لبانم گشته پيدا
بدون تو هيچ هستم
ندارم من اميدي به �ردا
شبم تاريك و سرده
دلم بي تو به غمها خو كرده
براي عاشقي چون من
سكوتي اينچنين آواز مرگه

عشق من ...
بيا برگرد دوباره
كه چشمام هنوز در انتظاره
براي ديدن تو دلم چه شوقي داره
تو شبهام تويي تنها ستاره

شهرزاد گل من
گل خوشگل من
به عشقت اسيرم
بي تو من مي ميرم
با تو پروانه مي شم
با تو ا�سانه مي شم
اگه باشي كنارم
به شكوه بهارم

Thursday, March 27

با خود و�ادار مي مانم آيا ؟

Wednesday, March 26

شبنم و برگها يخ زده است و آرزوهاي من نيز
ابرهاي بر� زا بر آسمان در هم مي پيچد
باد مي وزد و تو�ان در مي رسد
زخمهاي من مي رسد
..................................................
پس از س�رهاي بسيار
و عبور از �راز و �رود امواج اين درياي تو�ان خيز
برآنم كه در كنار تو ...
لنگر ا�كنم
بادبان برچينم
پارو وانهم
سكان رها كنم
به خلوت لنگرگاهت درآيم
در كنارت پهلو گيرم
آغوشت را بازيابم
استواري امن زمين را زير پاي خويش

Tuesday, March 25

بهار حضور توست ، بودن توست

Monday, March 24

ما ز �لك بوده ايم
يار ملك بوده ايم
باز همان جا رويم
جمله كه آن شهر ماست

ما ز �لك برتريم
وز ملك ا�زونتريم
زين دو چرا نگذريم
منزل ما كبرياست
...................................................
رنچ گنج آمد
كه رحمتها در اوست
مغز تازه گشت
چو بخراشيد پوست
همره غم باش
با وحشت بساز
مي طلب در مرگ خود
عمر دراز
گريه و درد و غم و زاري خود
شادماني دان به بيداري خود

Sunday, March 23

دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد

Saturday, March 22

عقل پرسيد
كه دشوارتر از مردن چيست
عشق �رمود
�راق از همه دشوارتر است
..................................................
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين شهر غريب
كه در آن هيچكسي نيست كه در بيشهء عشق
قهرمانان را بيدار كند

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي �شانند �سون از سر گيسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور بايد شد ، دور
مرد آن شهر اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يك خوشهء انگور نبود
هيچ آيينهء تالاري ، سرخوشي ها را تكرار نكرد
چاله آبي حتي ، مشعلي را ننمود
دور بايد شد ، دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند

پشت درياها شهري ست
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است
بام ها جاي كبوترهايي ست ، كه به �وارهء هوش بشري مي نگرند
دست هر كودك ده سالهء شهر ، شاخهء معر�تي ست
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله ، به يك خواب لطي�
خاك موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير ، مي آيد در باد

پشت درياها شهري ست
كه در آن وسعت خورشيد به اندازهء چشمان سحرخيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند

پشت درياها شهري ست
قايقي بايد ساخت

Friday, March 21

ميخواهم آب شوم در گسترهء ا�ق
آنجا كه دريا به آخر مي رسد
و آسمان آغاز مي شود