Friday, August 9

از زمانی که با مقولهء وبلاگ آشنا شدم و شروع کردم به خوندن وبلاگهای مختل� - از پرستو و اوهام که خواهرهای خوب خودم هستن تا جاناتان و ش��ا و عنصر اول و ژيوار و خورشيد خانم و پينک�لويديش و هودر و هيس و سردوزامی و سپهبد سورنا و ندا ... ( که البته تعداد اين نقطه ها خيلی کم هست ) - تا زمانی که خودم دست به کيبرد شدم و تصميم به نوشتن گر�تم هميشه اين سؤال برايم مطرح بود که وحيدی که قراره بنويسه کدام وحيد خواهد بود ، وحيدی که ماسک به صورت داره يا وحيدی که همون لحظه داره پای نت زندگی ميکنه . البته غير از اين مطلب ، يک موضوع ديگه هم هست که از خيلی وقت پيش ذهن من را هر از گاهی درگير خودش ميکنه و آنهم تعيين مرز بين صداقت و دروغ ؛ شايد برای خيلی از شما دروغ به معنای گ�تن هر چيزی غير از واقعيت باشه ولی برای من علاوه بر اين دروغ به معنای نگ�تن حقيقت هم هست .
وقتی که به نوشته هام نگاه ميکنم ميبينم شايد الآن نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم ولی مطمئن هستم که در آن لحظه خاص که در حال نوشتن بوده ام حتماً داشتم با آن واژه ها و جمله ها زندگی ميکرده ام ؛ مطمئنم .
شايد برای خيلی از شما اين سؤال پيش آمده باشه که چرا من خيلی کم مينويسم البته کار نوشتن من از خيلی کم گذشته و تقريباً به تعطيلی کشيده است . اين امر حداقل دو تا دليل داره : اول اينکه من اکثر روزهام رو در جايی ميگذرانم که دسترسی به نت ندارم پس نميتوانم همانند گذشته بنويسم و دوم آنکه من در حال دگرديسی هستم - البته ميدانم که شما هم ميدانيد که من عاشق شده ام - و بواسطهء همين دگرديسی وحيدی که تنها خودش مهم بود و لاغير حال کسی وارد زندگيش شده است که لحظه هايش بدون دم گرم او سالهای طولانی ميشود ، حالا برای وحيد غير از امروز که بواسطهء شرايط زمانه دور از محبوبش ميگذراند ، �ردا و �رداهای با محبوب و معشوق بودن هم برايش مهم است .
اين قسمت را �قط برای تو مينويسم ، خانومی عزيزم الآن که دارم اين مطلب رو مينويسم عکس قشنگت روبرومه - نميدونم بوسه هايی که بر اونها ميزنم رو روی گونه هات ميتونی حس کنی يا نه - و همراه با ا�ميد زمزمه ميکنم که :
تو قبله گاه منی
آخه پناه منی
حالا عاشقم ، آره عاشقم
تو ر�يق راه منی
نکنم دگر ، به کسی نظر
که تو تکيه گاه منی
دوستت دارم های تو
ا�ميد موندن ميده
به اين صدای خسته
جرأت خوندن ميده

وای که چقدر دوستت دارم
بقدر دنيا ميخوامت
اندازهء ستاره های آسمون ميخوامت
حالا عاشقم ، آره عاشقم
تو ر�يق راه منی
نکنم دگر ، به کسی نظر
که تو تکيه گاه منی

ناز نگاه تو
بادهء ناب من
مست و خرابم کن
تو ای همه تب و تاب من
ای گل ( ... ) دل
چشم و چراغ دل
من بتو دل بستم و
�قط تورو ميپرستم

ناز بانوی نازنينم ، از لحظه ای که قدوم مبارکت را بر اين ويرانه دل نهادی تا بامروز که م�هوم زنده بودن را زندگی ميکنم لحظه های تلخ و شيرين �راوانی داشته ايم ؛ بخاطر تمام شيرين لحظه هايی که با تو داشتم ممنونم و بخاطر تمامی آن تلخيهايی که بيرحمانه به کام نازنينت چشاندم معذرت ميخواهم ، به اشکی که بر چشمان يک عاشق حلقه زده قسمت ميدهم که تمامی کاستيهايی را که در حقت روا داشته ام ببخشی . ميدانم که حق تو �راتر از آن چيزيست که در توان من است اما اين را هم بدان که عشق تو به من جرأت خاستن را داد ، تنها مانده جسارت خواستن ، آنرا هم با لط� و محبتت به من ارزانی کن .

Wednesday, August 7

پشت قاب شيشهء پنجره ای
که شبهای منو با خود ميبره
جايی که گذشته هام
مثل تصوير از تو قابش می گذره
پشت قاب بی ن�س
مثل اون پرنده که دلش گر�ته تو ق�س
مثل يک حقيقت ر�ته به باد
منو با خود می بره مثل يک رؤيا توی خواب
عشق من ، من بتو می انديشم
نه به تنهايی خويش
از پس� شيشه تو را می ببينم
که گر�تی مرا در بر� خويش
من وضو با ن�س خيال تو می گيرم
و تو را می خوانم
و به شوق �ردا
که تو را خواهم ديد
چشم به راه می مانم
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگترين شبهای پر ستاره شب توست
اينکه بعد از مدتها بيای خونه ولی هيچ حر�ی واسه گ�تن نداشته باشی ، خيلی مسخرست . اينکه تو مدتی که در غربت بسر ميبری کلی حر� با خودت گ�ته باشی و تو تنهايی سکوت با خودت زمزمه کرده باشی ، اينکه حر�ای دلت رو حتی نتونی به کسی که از جونت برات عزيزتره ، کسی که حاضری خار تو چشمهای خودت بره ولی تو پای نازنينش نره ؛ نتونی بگی چون از اين ميترسی که نکنه دوباره پری رؤياهات آرزوی �رار کنه . اينکه دلت پر از حر�هايی باشه که �قط کوههای شمال و ماه و ستاره های آسمون توی غربت تنها کبوتران پيغام رسونت باشن و تو هم مطمئن نباشی که به بهترينت رسيده يا نه ...چی بگم ؟ اصلاً نميدونم که بايد بازم بگم يا نه �قط بذارين اينو بگم که دلم اونقدر کوچيک شده که با يه تلنگر ميشکنه ، خانومی خوبم دلم برات يه ذره شده .
دوستت دارم باندازه تمام ن�سهای گرمت که گرمی بخش زندگيم شدن .
خانومی خوشگلم ، دوستم داشته باش .