Monday, June 10

يکی از گروههای موسيقی وطنی گروه آريان هست . هر چند خيلی وقته که ديگه پول بابت خريد نوار و سی دی و ... نميدم اما بخاطر طر�دارهای پر و پا قرص موسيقی و رقص که تو خونه داريم ، ا�تخار آشنايی با آخرين دستاوردهای اين حيطه نصيبم ميشه . و اما تو کاست و اما عشق اين گروه آهنگی هست بنام پرواز ؛

گ�تی ميخوام رو ابرها همدم ستاره ها شم
تو تک سوار عاشق ، من پری قصه ها شم
گ�تم بجای شعر و قصه های بچه گونه
با هم بيا بسازيم زندگی رو عاشقونه

ما دو بال پرواز مرغ عشقيم
پر ميگيريم تا اوج آسمونها
جای حسرت تو قلب ما دو تا نيست
نمی مونيم با غصه تک و تنها

دو کبوتر وقتی که دل به هم ميبازن
عاشقونه با هم ميسازن آشيونه
بيا ما هم مثل کبوترها بسازيم
زندگی رو صادق و پاک و بی بهونه

و اما قضيه از اين قراره که ؛ منهم اسب سپيدم رو زين کرده بودم و داشتم نقش تک سوار عاشق رو بازی ميکردم ، ولی کسيکه قرار بود نقش پری قصه ها رو بازی کنه با يک تلنگر بهم �هموند که زندگی يک قصه بچه گونه نيست ، بايد دوتايی ، پا به پای هم و همپای هم ، در کنار هم و با هم زندگی رو عاشقونه ساخت .
�هم اين مطلب بظاهر ساده ست ولی وقتی پای عمل ميو�ته ، بايد خيلی تلاش کنی تا بتونی .
از قديم گ�تن ؛ بسيار س�ر بايد ، تا پخته شود خامی !
منهم دارم ميرم يک س�ر ، س�ری که توی اون اين �رصت رو بايد به خودم بدم که زندگی رو با تمام سختيهاش لمس کنم ، بايد پخته بشم و اين آمادگی رو تو خودم ايجاد کنم که با مشکلات دست و پنجه نرم کنم . �قط يک مسئله هست و اونهم اينکه ، اونجايی که ميخوام برم اونقدر گرمه که احتمال داره بجای پختن ، نيمسوز بشم يا شايدم همه جوره سوختمو جزغاله شدم .

Sunday, June 9

سلام ، من آمدم . با کوله باری از بودن ، خاستن و خواستن .
و حالا ميدانم که ؛
برای گذر از مشکلات ، بايد مقاوم بود ، بايد صبور بود ودر کنار تلاش برای رسيدن به خواسته ها ، بايد توکل هم کرد .
از قديم گ�تن ؛ هر که طاووس خواهد ، جور هندوستان کشد .

Wednesday, June 5

سکوت نمناک بودنهايتان ...
خواهر عزيزم ، زيبايی آرزويت من را به آرزويی زيبا رهنمون گشت .
من نيز برايت آرزوی بهترين را دارم .
دستانت را به من ده
دستانمان را به خدا می دهيم
و خدا دوستمان خواهد داشت .
خدا دستانمان را
به عشق ، به گرمی
ميگيرد .
ما از عشق پر ميشويم
و با دستان خدا به اوج می رسيم .
خدايا ، پروردگارا ، مهربانا ...
دستم را به سوی تو می آورم
دستم بگير
و مرا به سر منزل� مقصود
رهنمون باش .
تو خود از آنچه که در درونم ميگذرد آگاهی
دستم بگير
و ياری کن مرا ...
سادگی را من از نهان يک ستاره آموختم
پيش از طلوع شکو�ه بود شايد ، با ياد يک بعد از ظهر قديمی
آنقدر ترانه خواندم تا تمام کبوتران جهان ، شاعر شدند .

خوب� من ، به سادگی يک سلام مقدم� پر مهرت را گرامی ميدارم .
تا نهايت دوستت دارم ؛ وحيد .

Tuesday, June 4

يک ن�ر ديشب مرد
و هنوز
نان گندم خوب است
و هنوز
آب می ريزد پايين ، اسبها می نوشند .
دوستان عزيزم ؛ امير و آزاده ، تسليت مرا بپذيريد .
توی اين يکی دو ماههء اخير خيلی تغيير کردم ، ات�اقاتی که تو اين مدت برام ا�تاده باعث شده از اون حالت ک�ر�خی و بی ت�اوتی نسبت به خودم بيرون بيام و بيشتر از قبل به خودم و کارهام �کر کنم ، بعضی وقتها هم يه نگاهی به آينده ميندازمو سعی ميکنم براش برنامه ريزی کنم . کم کم دارم به اين نتيجه ميرسم که اونايی که ميرن دنبال کارهای بزرگی مثل سياست و قهرمانی و هزار کو�ت و زهر مار ديگه آدمهايی هستن که از درون خودشون �راری هستن و برای �راموش کردن اون چيزهايی که در درون خودشون پيدا نميکنن ، جستجوی در ديگران رو پيشه کار خودشون ميکنن . اين حر�ها رو ميزنم چون منهم يه جورايی دچار اين معضل بودمو هنوزهم تا حدودی هستم . البته در مقياسی کمتر ! حالا ديگه کمتر به ديگران �کر ميکنم و بيشتر سعی ميکنم که خودمو درست کنم ، کاری که اگه همه انجام بدنو و ديگه سعی نکنن ادای قهرمانا رو در بيارن و باسه ديگران راه نشون بدن ، خيلی از مسائل حل ميشه . ياد يه مطلبی از ريچارد باخ ا�تادم که تو کتاب يگانه خوندمش ، اجازه بدين برم کتابو بيارمو از روی� خود متن براتون بگم که بهتر م�هوم رو برسونم ، البته بايد کمی بگردم ، چون خيلی وقته که نخوندمش .
نيم ساعت بعد ؛
مطلب رو پيدا کردم و خوندمش ، دوازده ص�حه ست که نميشه همشو اينجا نوشت ولی من سعی ميکنم در عين ايجاز ، به متن هم و�ادار باشم ؛ قضيه از اين قراره که ريچارد و لسلی که با هواپيمای دو ن�رشون در حال پرواز بودن از ص�حهء رادار محو ميشن و ميرن توی يک دنيای مجازی ، تو اين دنيا براشون ات�اقات عجيب و غريبی ميو�ته که باعث ميشه اونا با آدمهای مختل�ی روبرو بشن ، اما اون قسمتی که مد نظر من هست �صل دهم اين کتابه که اگه اين کتابو دارين توصيه ميکنم حتماً اونو دوباره بخونين ( ص�حهء 111 تا 122 ) :
در اين �صل ريچارد و لسلی در چمنزاری �رود ميان که همچون آبکندی زمردين در آغوش کوهها گسترده شده ، با غروبی که از ابرهای سرخ �ام زبانه ميکشه ؛ ناگهان لسلی پيرمردی رو با تن پوش قهوه ای زمخت در شکا� کوه ميبينه که در کنار گل� آتش کوچکی زانو زده ، در حاليکه زر - سپيدی درخشناک و رقصانی بر صخره های پس سرش نور - سايه می پراکنه . لسلی به سمت پيرمرد راه ميو�ته و پشت سرش ريچارد . وقتی که به نزديکی پيرمرد ميرسن ، ستونی آ�تاب رنگ و درخشنده ، بالاتر از سطح زمين و در کمتر از يک ياردی پيرمرد ميبينن که صدايی از جايگاه نور ميگه : (( ... و باشد که همانگونه که دريا�ت کرده ای ، به جهانش ببخشی ؛ ببخشش به تمامی آنان که به راه دريا�ت� حقيقت� از کجا آمدن و چرا بودن و آنچه در طريق رسيدن به خانهء ابدی پيش رو داريم ، در تب و تابند . )) هر دو مبهوت از آنچه که ميديدن پشت سر پيرمرد ميايستن ، لحظه ای بعد نور ناپديد ميشه و در جای نور دسته ای کاغذ زرين - کتيبه ای مقدس به خط خوش و شکوهمند پيدا ميشه ( من با اين کلمهء مقدس يه کم مشکل دارم ) . لسلی دستنوشته رو بر ميداره و به اون نگاهی ميندازه ، نوشته نه به خط مرموز بودش و نه به زبان هيروگلي� ( و نه زبان عربی ! ) . چرا که زبان مهم نيست ، انتقال انديشه مهمه .
لسلی ص�حه ای رو باز ميکنه : چنان که برگزيده ايد ، اکنون در جهانی که خود آ�ريده ايد می زييد . هم آنچه در دل داريد خواهد نمود و هم آنچه بيش ميستائيد خواهيد بود . و ص�خات ديگر : ... بدان و آگاه باش که حقيقت عشق را جاودانه در کنار داری ، و دمادم به ديگرگونی جهانت با آموزه ها توانايی ... شمايان زندگی هستيد ، آ�رينندگانی . نه به تيغ شمشير خواهيد مرد و نه به گذر سالها ، و در راه گذرهايی تو در تو همچنان رهسپار خواهيد شد و هر راه گذر کلمه ای و هر معبر ترانه ای خواهد بخشيدتان ، که بگوئيد و بخوانيد .
لسلی با نگاهی متعجب ص�حات رو ورق ميزنه ، توی اون ص�حات نه مناسکی ، نه دستور پرستشی ، نه به آتش و ويرانی کشيدن دشمنانی ، نه سخنی از بلايايی که بر آنان که ايمان نياورده اند نازل ميشود ، و نه از خدايان آتيلايی . اشاره ای به معبد ( و مسجد ) ، خاخام و کشيش ( و روحانی ) و گردهمايی مذهبی و سرود و دعا و تشري�ات روزهای مقدس هم نکرده بود . دستنوشته ای بود که تنها و تنها برای موجود عشق ورز درونمان نوشته شده بود و بس .
ريچارد پيش خودش �کر ميکنه که چنين باورهايی ميتونه جهان رو از اعصار ظلمت يا قرون وسطا ( يی که اروپايی ها مدتهاست اونو پشت سر گذاشتن ولی تو خيلی از نقاط جهان شکل گر�ته يا داره شکل ميگيره ) نجات بده .
پيرمرد پلکاشو باز ميکنه و رو به اون دو ن�ر ميگه : من ژان پل لوکلر هستم و شما �رشته ايد . ديديد ، نور را ديديد ؟
لسلی : چه انديشه های وحی گونی !
ژان پل لوکلر : براستی وحی گونند ! اين کلمات برای آنان که بخوانند و به گوش سپارند ، کليد حقيقت و زندگی ست . بچه که بودم نور عهد کرد شبی که شما ظاهر شويد اين نوشته ها به دستم برسند . اکنون که پيرمردی شده ام آمده ايد و نوشته ها هم .
ريچارد : اين نوشته ها جهان را زير و رو ميکنند .
ژ : مباد !
ر : اما آنها به شما داده شده اند تا ...
ژ : ... تا آزمونی باشند .
ر : آزمون ؟
ژ : به دور دستها س�ر کرده ام و کتابهای مقدس �راوانی خوانده ام . ا�زون بر مطالعاتم ، آموخته ام ؛ آيينهای گرانقدر همگی از نور آغاز ميشوند ، اما نور تنها در دلها بر جا ميماند ، نه در کتابها .
ر : اما شما نور را در دست داريد ... بايد بخوانيدش ، زيباست .
ژ : آنچه در دست دارم مشتی کاغذ است . همين که چنين سخنانی را به جهانيان ببخشی ، آنهايی که از پيش به حقيقتش واق�ند ، دوستش خواهند داشت و درکش خواهند کرد . اما پيش از بخشيدن ميبايست بر آنها نامی بگذاريم و اين مرگ نوشته هاست .
ر : نامگذاری چيزی زيبا کشتن آن است !؟
ژ : نامگذاری هر چيزی زيانبار نيست . نامگذاری اين انديشه ها سبب پديد آمدن آيينی ميشود .
پيرمرد دستنوشته ها رو به ريچارد ميبخشه و ميگه : من اين نوشته ها را مستقيماً از نور عشق به تو می بخشم . آيا تو هم ميخواهی آنها را به جهانيان ، به کسانی که در شوق دانستن چنين گ�ته هايی ميسوزند ، به آنان که اقبال حضور در اين مکان و اين لحظه که چنين هديه ای ارزانی می شود را نداشته اند ، ببخشی ؟ يا ميخواهی اين نوشته ها را تنها برای خودت نگه داری ؟
ر : البته که ميخواهم ببخشمشان .
ژ : و هديه ات را چه خواهی ناميد ؟
ر : مگر ت�اوتی ميکند .
ژ : اگر تو نامی بر آن نگذاری ، ديگران خواهند گذاشت . �رض کنيم نامش را بگذارند کتاب ريجارد !
ر : مي�همم . باشد ... نام آنرا هر چيز ديگری هم ميتوان گذاشت ... مثلاً نوشته ها .
ژ : و آيا تو نوشته ها را ح�ظ خواهی کرد ؟ يا اجازه خواهی داد که ديگران در آن دست ببرند و آنچه نمی �همند را تغيير دهند و هر چه خوش دارند و نمی پسندند حذ� کنند ؟
ر : نه ، تغيير بی تغيير ! اينها �رستادهء نورند ! تغييری در کار نيست .
ژ : حتی اگر بيشتر مردم سر در نياورند يا جمله ای توهين آميز باشد و يا گنگ ؟
ر : همان که گ�تم ، تغير بی تغيير !
ژ : حضرت عالی که باشند که اينچنين پا�شاری ميکنند ؟
ر : من هنگام بخشيده شدن نوشته ها حضور داشته ام ، به چشم خودم ظاهر شدن آنها را ديده ام !
ژ : و همين جاست که تبليغ نوشته گرايی آغاز ميشود و آنان که عمری را در راه ح�ظ شيوهء ت�کری می گذرانند ، مبلغ آن شيوه ميشوند و هر شيوه و راه نو پايان جهانی ست که وجود دارد .
ر : اما اين نوشته ها خطری در بر ندارند ، عشق و رهايی هستند !
و عشق و رهايی پايان بيم و بردگيه و اونهايی که از بيم و بردگی ديگران ن�ع ميبرن از پيام نوشته ها شاد نميشن !!!
ژ : عهد ميکنی که حا�ظ نور باشی !؟
ر : البته !
ژ : و اگر آنان که از بيم و بردگی ديگران سود می برند به حکمران اين سرزمين بقبولانند که شما مشتی خرابکاريد و شمشير به دست به خانه تان بريزند ، چطور از نوشته ها محا�ظت ميکنيد ؟
ر : نوشته ها را از آنجا دور ميکنم و اگر لازم باشد ميجنگم . در زندگی اصولی هست که از جان مهمتر است ! برخی عقايد ارزش آن را دارند که در راهشان بميريم !!!
پيرمرد آهی ميکشه و ميگه : و به اين ترتيب جنگهای نوشته گرايی آغاز ميشود و هزارن ايمان آورندهء راستين به شما خواهند پيوست. باری ، اصول نوشته ها حکمرانان هر قوم و تباری را که نيرويشان بر پايهء بيم و ظلمت استوار است به مبارزه ميخوانند و دهها هزار تن بر شما خواهند تاخت . برای شناخته شدن و تميز از ديگران به نمادی نياز خواهيد داشت و نشانی بر بيرقهايتان خواهيد نشاند . و چنين خواهد بود که در کارزارها و در ازای هر نيروی دشمن که برای ح�ظ موهبتی که به تو ارزانی شده می کشی ، صدها تن از نامت بيزار ميشوند . پدران و مادران ، همسران و �رزندان و دوستانشان از نوشته گرايان و نوشته های ن�رين زده ای که عزيزانشان را به کشتن داده است بيزار ميشوند ... در گير و دار جنگها و برای تقديس نوشته ها محرابها بر پا خواهد شد و منارهء کليساها ( و مساجد ) سر به �لک خواهند کشيد و آنهايی که در پ�ی حقيقت و تعالی بوده اند در ميابند که درگير� خرا�ه ها و قيدهايی تازه شده اند : ناقوسها و نمادها ، قوانين و سرودها ، تشري�ات و دعاها و لباسهای رسمی و ... عشق که جوهر نوشته گرايی بود جای خود را به زر برای بنا کردن معابد ( و مساجد ) ، خريدن سلاح و به کيش خود درآوردن و رستگاری بخشيدن ايمان نياورندگان !!! ميدهد . و پس از مرگ تو که نخستين حا�ظ نوشته ها بودی ( زيارتگاهها و مقبره هايی ميسازند و در آن ) تنديسهايت را ميسازند ، تنديسهايی سر به �لک کشيده و نقاشيهايی برای جاودانه کردن رخدادها ؛ جايی ريچارد کبير با زرهی نورانی بر تن ، جای ديگر �رشتهء مهرآميز حکمت با نوشته های مقدس در دست و گوشه ای نيز لوکلر پير کنار آتش محقر کوهستانيش ، نظاره گر رخدادها !
( درسته ، اينها چيزهاييست که بشر قرنها اونو تجربه کرده و هنوز هم ياد نگر�ته که ... )
ژ : به جهان بخشيدن اين نوشته ها همان و سربرآوردن آيين نيرومندی ديگر ، مبلغ بازيی ديگر ، ما و آنهايی ديگر ، رو در روی يکديگر ، همان . و در اين بين ميليونها تن قربانی سخنانی که در دست داريم ميشوند ، تنها به سبب يک تکه کاغذ !
لسلی از شنيدن سخنان پيرمرد منقلب ميشه و شروع ميکنه به لرزيدن ...
ر : ژاکتم را ميخواهی ؟
ل : نه متشکرم . از سرما نيست .
ژ : ... از سرما نيست .
پيرمرد دولا ميشه و نيمسوزی رو بر ميداره و بالا مياره تا نوشته ها رو بسوزونه ...
ژ : اين کار گرمت می کند !
ريچارد ورقها رو پس ميزنه و ميگه : نه ! حقيقت را بسوزانيم ؟
و پيرمرد پرده از رازی بر ميداره و ميگه : حقيقت نميسوزد ، به انتظار آرزومندان دريا�تش می ماند . تنها اين ورقه ها خواهند سوخت . انتخابش بر عهدهء توست .
و در ادامه ميگه : می خواهی نوشته گرايی آيين ديگری در جهان بشود ؟
ريچارد به لسلی نگاه ميکنه ... لسلی نيمسوز رو از پيرمرد ميگيره و ... نوشته ها همچون سوخته پاره ای بر زمين ميريزه .
پيرمرد ن�سی از آسودگی ميکشه و در حالی که به آسمون نگاه ميکنه ميگه : چه غروب خجسته ای ! چه کم �رصتهايی برای نجات جهانيان از آيينی تازه به دست می آيد ! و بعد نگاهی به لسلی ميکنه و ميگه : راستی نجاتشان نداديم ؟
لسلی با لبخندی از رضايت و در پاسخ به پيرمرد ميگه : بله نجاتشان داديم . ژان پل لوکلر عزيز ، حال ديگر هيچ کلمه ای از نوشته گرايان و جنگهايشان در تاريخ نيست .
پيرمرد نگاهی از سر لط� و احترام به هر دوی اونها ميندازه و گام زنان از کوه بالا ميره و در تاريکی گم ميشه ( راستی چقدر قشنگه بالا ر�تن از کوه و گم شدن تو تاريکی ! ).
ريچارد نگاهی به ورقها ميندازه و رو به لسلی ميگه : اما آنها که به پيام نوشته ها نياز دارند ، آنها چطور ... ما چطور ميتوانيم به آنچه نوشته شده بود پی ببريم ؟
ل : حق با اوست . هر که حقيقت و نور را بطلبد ، آن را به دست می آورد .
ر : مطمئن نيستم . گاهی به آموزگار نياز داريم .
ل : �رض کنيم که تو صميمانه بخواهی بدانی کيستی ، از کجا آمده ای و چرا اينجايی . �رض کنيم تا زمانی که سر در نياوردی لحظه ای آرام نگيری .
ريچارد خودشو يه آدم مصمم تصور ميکنه که تو کتابخونه ها و مابين کتابها جستجو ميکنه ، تو جلسات و سخنرانيها شرکت ميکنه ، از اين و اون ميپرسه و از همهء تجربياتش ن�ت برميداره ...
ر : خ�ب ...
ل : خ�ب ، ميتوانی تصور کنی که اينطور باشی و همهء اين کارها را انجام بدهی و در نهايت پ�ی نبری؟
( لسلی راست ميگه ، نميشه آدم چيزی رو بخواد و نشه ! مگر اينکه �کر کنه اونو ميخواد اما اشتباه کنه و در اصل چيز ديگه ای بخواد .)

يه بار ديگه متن بالا رو از اول تا آخر خوندم ، تا هم غلطهای املائی شو بگيرم و هم اون �کری که باعث شد اين مطلبو بنويسم تو ذهنم ايجاد کنم . قبل از اينکه سراغ اين کتاب برم داشتم به اين �کر ميکردم که �يلسو�ها آدمای بزرگی هستن چون �کرهای بزرگی دارن . اونا به دنبال حق�يقت هستن و هر کدوم سعی ميکنن به نوعی اونو بدست بيارن . اما بنظر من اشتباه اونا از جايی شروع ميشه که به اين نتيجه ميرسن که به حقيقت رسيدن و اونو در اختيار دارن و حالا ديگه وقتشه که مطلب مهمی رو که بهش رسيدن به اين آدمای پاپتی که دور و برشون هستن بگن . غا�ل از اينکه حقيقت برای هر کسی رنگ و روی خاصی داره و نميشه اونو باسه همه يه جور معنی کرد . اونا آدمای بزرگی هستن ولی با نوشته هاشون جهان رو کوچيک ميکنن و به ذهنها قيدهای جديدی ميزنن . تو دوران دانشگاه علاقهء خاصی به �لس�ه داشتم و هی مير�تم سراغ کتابهای �لس�ی و انواع و اقسام اونا رو ميخوندم !!! ولی حالا ميبينم با خوندن اونا نه تنها چيزی نصيبم نشده ، بلکه توی اين مدت طولانی خيلی چيزها رو هم از دست دادم ؛ مثل عشق ورزيدن و دوست داشتن .
مدتيه که خودم رو از اين بندها و قيود رها کردم و تازه دارم معنای بودن رو حس ميکنم . تازه دارم مي�همم که دوست داشتن چقدر قشنگه ، اينکه قلبت بخاطر کسی که حتی کيلومترها ازت دوره بتپه لذتبخشه . حالا ديگه ن�سم به ن�سش بنده و اونهم خودش خوب اين موضوع رو ميدونه ، حتی اگه به روی خودش هم نياره و جواب خواسته هامو نده .
اما يه چيز بد اين وسطه هست که ميگه آدما به هم عادت ميکنن و دوست ندارن تغييرات رو ببينن ، چرا که تغييرات باعث سردرگميشون ميشه و دچار ترديدشون ميکنه . شايد خيليها هنوز هم بخوان به من بعنوان نويسندهء والاايران نگاه کنن ( همونطور که خودشون نوشته بودن ) و براشون ر�تارهای من که منجر به نوشتن آينه امروز شد و روزهای خاکستری ميشه ، عجيب بنظر بياد ولی من همين جا ميگم هر چند هنوز هم اين توان رو دارم که خودمو پشت واژه ها قايم کنم و برای نوشتن حر�ام باهاشون بازی کنم ، گاهی وقتها نقش يه منجی اجتماعی رو بازی کنم و يه سياستمدار بشم ، ولی ديگه نميخوام والاايران باشم . ميخوام يه همسر خوب برای خانومم باشم و يه پدر خوب برای کيميام ( حالا تو دلت نگی بيخود ! ).
همهء اينها رو گ�تم که در نهايت اينو بگم که ؛ خانومی برای داشتن تو و رسيدن بهت حاضرم هر چقدر که بخوای بهت وقت بدم تا به اين موضوع �کر کنی ، اما يه خواهشی هم ازت دارم و اونهم اينه که تو هم بهم وقت بدی تا اون چيزهايی رو که ازم ميخوای برات �راهم کنم .
خيلی دوستت دارم ؛ وحيد.

Sunday, June 2

ميخوام مطلبی رو بنويسم که ميدونم هرچقدر که تکرار بشه و هر جا که گ�ته بشه بازم جديده و تازست . پس بذار بهت بگم :
سلام ... دوستت دارم .