Sunday, July 7

�رقی نميکنه که کجا باشی ، دور يا نزديک اصلاً مهم نيست ، مهم اينه که دلامون به هم نزديک باشه اونوقت ديگه حتی �اصله هايی بزرگتر از اين هم در برابر قدرت عشق و دوستی سر تعظيم �رود ميارن و به هيچ تبديل ميشن .
حتماً اونايی که هر از چند گاهی به وبلاگم يه سری ميزنن و حالی از من ميپرسن متوجه غيبت يک ماهه من شدن . اين غيبت نسبتاً کوتاه برای من باندازهء يه دنيا ارزش داشت چرا که هد� من از اين س�ر چيزی �راتر از يه س�ر کاری يا ت�ريحی بود . من به اين س�ر احتياج داشتم تا خودمو بهتر بشناسم ، تا ب�همم چند مرده حلاجم و آيا مرد راهی که انتخاب کردم هستم يا نه ؟ بايد به اين اطمينان ميرسيدم که توان خوشبخت کردن اونی که از جونم برام عزيزتره رو دارم يا نه ؟ هنوز هم مطمئن نيستم اما توی اين مدت يه تغيير عمده داشتم و اونهم اين که ...
و اما قضيه از اين قراره که من با همون نگاه اول عاشقش شدم ، توی دومين روز از سومين ماه سال ، همون جايی که هر دومون نگاهمون بين دو تا گل ر�ز با هم يکی شد ، همون جا �هميدم که به شهرزاد قصه هام رسيدم و خدا با دستای پاک و مهربونش همونی رو که سالها قلبم و نه چشمم به دنبالش بود بهم هديه داده و منو باسه هميشه مديون خودش کرده . اما اين تنها درک من از اين قضيه بود و من خودخواه بدون توجه به او شروع به تاختن به سوی آينده کردم و بقيه ماجرا ...
تا قبل از اين س�ر اگه �قط به خودم و خواست خودم �کر ميکردم و اسمش رو عشق ميذاشتم ، اگه همش کارم اصرار به اون بود تا بتونم به خودم ثابت کنم ، حالا ديگه جريان 180 درجه �رق کرده ، حالا همش کارم شده اصرار به خودم که بتونم خودم رو بهش ثابت کنم ، ديگه نميخوام �قط به زبون بهش بگم چقدر دوستش دارم ، ميخوام با عملم بهش نشون بدم که چه اندازه برام عزيزه ، که برای رسيدن بهش حاضرم هر چی سختی تو دنيا هست تحمل کنم ، ميخوام خودش به اين اطمينان برسه که اگه بهش ميگم بدون اون ميميرم باور کنه ، ميخوام تا نهايت توانم رو براش بذارم تا با چشمهای خودش ببينه و باور کنه که اينها �قط حر� نيست اگه بهش ميگم تمام لحظه هامو با اون پشت سر ميذارم ، که وقتی صبح از خواب پا ميشم اولين جمله ای که رو زبونم جاری ميشه صبح به خير خانومی هستش و وقتی تنها توی اتاق هستم و خسته چراغها رو خاموش ميکنم تا بخوابم با �کر اون تنهايی ازم جدا ميشه و آخرين جمله رو با خودم زمزمه ميکنم که شب به خير خانومی . حالا ديگه من نه اصرار ميکنم و نه عجله ای دارم ، �قط ميخوام بهش ثابت کنم که تا هميشه منتظرش ميمونم تا هر جوابی رو که بهم داد به ديدهء منت بگيرم ، حالا ديگه اون مهمه و خواستش ... ميخوام بهش نشون بدم که هر چه در توان دارم رو برای خوشبختی و خوشبخت کردنش ميخوام اما باز هم اين پايان ماجرا نيست چرا که توان من در حال حاضر محدوده و من بايد هر روز به ظر�يت تواناييهام اضا�ه کنم و توی اين راه خواستش از من ، به من کمک ميکنه که ب�همم بايد در چه مسيری بايد قرار بگيرم .
نازنينم ؛ ببين چقدر دوستت دارم و بهم کمک کن تا بيشتر از امروز دوستت داشته باشم .