Friday, January 25

مگر نه آنکه هر کسی باندازه ای که ساخته ناخودآگاه های جز خود است خود نيست تکه سنگی ست،شاخه درختی و درنهايت جانوری...!
انسان موجوديست خودآگاه-خودساز و سپس جهان آگاه-جهان ساز.
همچون پروانه ای در دامن ساکت و غمگين غروب بال گشودم وبيزار از آرامش کور گياهان و جانورانی که درآغوش طبيعت،کنار س�ره مردارهای ع�ن رام و آسوده خ�ته اند و هراسان از رهايی بی پناه و بی سرنوشت بر �راز اين سرزمينی که جای گشتی نداشت تا شامگاهان پرواز کردم...ودانستم که برای پرواز�قط شوق پريدن کا�ی نيست،بلکه بايد پرواز را درک کرد...ودانستم که برای پرواز تا ا�قهای دور،برای يا�تن ا�قهای تازه و برای گذشتن از مرز بايدپرواز رهايی را آموخت...ودانستم که برای گذر از �راز و �رودهای زندگی بايد تمام باورها و ايمانها را بشکنيم و�راموش کنيم تا بتوانيم دوباره ايمان بياوريم به خويش.
کسی را ديدم که برای ايمان از دست ر�ته اش گردنش را به ضريح مقدسی بسته بود و با گريه و زاری ايمانش را ميخواست،ميخواست معجزه شود و به يکباره تمامی ايمان از دست ر�ته اش را بازيابد.
آيا تنها معجزه گر وتنها ش�ادهنده خودش نبود؟
زندگی پر از پيچ و خمهای پر �راز و نشيبی ست که برای گذر از آنها ميبايست خود را باور داشت.
هبوط آدم دردناک بود.در روی زمين تنها،سرگردان وغريب رها شده بود.آسمان سق� خانه اش وزمين سخت بسترش...باران اشکهای نريخته دلش،صاعقه بغضهای خ�ه شده در گلويش،تو�ان خشمهای �روخورده اش،کوههای سخت مشکلاتش،پاييز ملال آور تنهايی و غربتش،زمستان ا�سردگی روحش و
بهار دوباره اميدش
و که ميدانست دردش چه بود؟از پی چه مي گشت؟از چه می ناليد؟چرا تنها بود؟چرا...؟
همين را ميدانم که هبوط،بودن ملال آور و دردناکی است.
البته هستند کسانی که اصلا بودنشان برايشان دردناک نيست و رام و آسوده در کنار زندگی نباتی و جمادی خويش بی دغدغه خاطر عمر را سپری می کنند و هيچ وقت هيچ چرايی،هيچ اندوهی،هيچ...هرگز.
هيچ چيز توان برهم زدن خواب راحت وزيبای ايشان را ندارد.وشايد تنها پريشانی که خاطرشان را مکدر ميکند و آنها را به �کر �رو می برد وغمگينشان می سازد آن باشد که مبادا روزی غرايز جسمانی و شهوانی شان برآورده نشود و شرمنده آن دو شوند.


ادامه دارد...

.جهان در دست کسانی ست که شهامت رؤيا داشتن و تحقق رؤياهای خويش را دارند
.شجاع باشيد.قلب خود را بگشاييد و به آنچه رؤياهايتان ميگويند گوش �را دهيد.رؤياهای خويش را دنبال کنيد.چون تنها آن که شرمنده نيست ميتواندجلال خداوند را متجلی کند
.تنها گناه �قدان عشق است.شهامت داشته باشيد حتی اگر عشق خيانت پيشه و وحشتناک بنظر آيد.در پيروزی شادکام باشيد و به حر�های دل خويش گوش �را دهيد
.هيچ عشقی در صلح نيست.کسی که در جستجوی آرامش است از دست ر�ته است

باشد که آتش عشق در قلبهای ما �راگير شود
باشد که آتش تطهير گناهان ما را بسوزاند
باشد که آتش عدالت گامهای ما را هدايت کند
باشد که آتش خرد راه ما را روشن گرداند

تو ای �رشته نجات
.دستهای ما را استحکام بخش ومگذار که از مبارزه دست برداريم حتی هنگامی که خويش راشايسته ر�تن به جنگ نميدانيم
ما را ملزم کن تا در طلب عشق ديگران باشيم حتی اگر ترس از طرد شدن و يا نگاههای سخت يا خشونت قلب ديگری وجود داشته
باشد،هرگز مگذارکه از جستجو و طلب عشق دست برداريم

Wednesday, January 23

من ترا تا آن نهايتهای دور
من ترا تا انتها،عرش حضور
من ترا تا نيستی،تا حد مرگ
من ترا تا مرز بودن،مرز نور
دوست دارم،ميپرستم ای صبور

من ترا چون معجزه پنداشتم
مهر تو کشتی نوح انگاشتم
کوله باری از و�ا برداشتم
تا که باشيم همس�ر در راه ثور
ای تو تنها روشنی،دريای نور

لحظه هايم با تو معنا ميشود
عشق در جانم شکو�ا ميشود
جان بسوی عرش اعلا ميشود
گر تو بخشی اين همه سقم و سقور
ای بدرگاه خدا شرط عبور
کاشکی �ريادها پيدا شوند
کاشکی دلها پر از �ردا شوند
کاشکی ديوانه ها با ما شوند
کاشکی دينها پر از پلها شوند
کاشکی...
کاشکی...ليک،�رياد سر بر دار شد
کاشکی...ليک،دل هم پر از ديوار شد
کاشکی...ليک،ديوانه بيمقدار شد
کاشکی...ليک،پل هم پر از زنگار شد
من نميدانم چرا روحم گسست
ابر خاکستر درون دل نشست
عشق تو�انی به بحر سينه شد
زورق بخت مرا در هم شکست

من نميدانم چرا ذهنم شکست
واژه سبز از نگاهم رخت بست
يا چرا لبهای من همچون کوير
پينه بست و از سخن گ�تن نشست

من نميدانم،نميدانم چرا؟
اين چرا بشکست اين پيمانه را
بادة پيمانه در دشت جنون
آب داده ريشة ا�سانه را