Tuesday, April 30

مدت زمان� زيادی تحت� تأثير� القائات� اومانيستی ، اعتقاد داشتم که همهء آدميان خوبند . بنابراين در اولين برخورد با هر �رد� جديدی ، بهترين امتياز را در رابطه ای که قرار بود پ�ی ريزی شود ميدادم . همه 20 ميگر�تند ، اما قضيه به همين جا ختم نميشد . با اينکار من از هر �رد تازه وارد ، باندازهء امتيازی که به او داده بودم انتظار داشتم ؛ چرا که من در اين رابطه به او لط� کرده بودم و او ميبايست بابتش ممنون باشد . و اين آغاز� ايجاد مشکل بود ، چرا که کمتر کسی پيدا ميشود که بخواهد در ابتدای� راه چنين انرژی و سرمايه ای را بگذارد . و من بابت� اين ناسپاسی آنها را جريمه ميکردم و برای� هر اشتباه از آنان نمره ای کم ميکردم . گاهی اوقات وضعيت بگونه ای پيش مير�ت که من ديگر توانی برای� ادامه نداشتم و او که مرا از آزمونهای گوناگون گذرانده بود ، با توانی مضاع� خواهان� ادامهء راه ... اما در من� خسته دل دگر توانی نبود . با يکی از دوستانم که خيلی دوستش دارم در اينمورد بحث زيادی ميکرديم . او معتقد بود که نبايد چنين� سيستمی را من بکار بگيرم . ميگ�ت شخصاً به هر �رد� تازه از گرد� راه رسيده نمره ای در حدود� 12 ميدهد و ... يک سيستم جمع و ت�ريق !!!
و من حالا به نقطه ای رسيده ام که ديگر نه ميتوانم به کسی 20 بدهم و نه ميتوانم از کسی نمره ای کسر کنم و نه ميخواهم به او چيزی اضا�ه نمايم . آنها هر چه هستند برای� خودشان هستند و نه برای� من و شما .

Monday, April 29

who is she ? i don't know ... !!! can you help me for getting up ? please take my hand ... ok
تاريخ بردبار به تماشا نشسته است و برای� قضاوت از برگ� برنده ای بنام� زمان برخوردار است ... !!!

Sunday, April 28

گذشته را ريختم توی� يک کيسهء زباله !
نه ... اشتباه نکن ! سياه نبود ، نه کيسهء زباله و نه گذشته ام . اصلاً چيزی که شرمنده اش باشم درون کيسه نيا�تم ! تو هم نگرد ، چون يا�ت می نشود !!!
آينده را هم خودم با دستهای� خودم به آيندگان �روختم ، چرا که اميدی به آينده ندارم !
پس تنها چيزی که برايم باقی مانده ، حال است .
اما من امروز اصلاً حال� خوبی ندارم ... با اينحساب ديگر چيزی در بساط ندارم و من ... !!!
برايم دعا کن که حالم خوب شود ، خوب� من .
دنيا ، تو دنيايی ... نگ�تيم برامون زندون باش !
ما از تو دلتنگيم ... با ما بيش از اين مهربون باش !

دنيا ، در آغوش�ت ... ما يک قطره از يک درياييم !
دنيا ، خسته ايم ما ... �قط آرامش ما ميخواهيم !
امروز خيلی تلخم ... !!!

Saturday, April 27

آدمهای خاص ، به زندگی تو ميآيند .

آدمها به هر دليلی ، يا برای مدتی و يا برای هميشه وارد زندگيت ميشوند . وقتی کسی وارد زندگيت ميشود ، در اغلب موارد خواسته ای داشته ای که يا در دلت آرزويش را کرده ای و يا به زبان آورده ای . آنها ميآيند تا به طريقی مشکلت را حل کنند . آنها ميآيند تا با راهنمايی يا حمايت ، زمينهء برآوردن نيازهای مادی ، عاط�ی و يا روحيت را �راهم کنند . آنها ميآيند �قط به خاطر اينکه تو به آنها احتياج داشته ای ، داری و خواهی داشت ؛ و زمان ماندگاری آنها بسته به نياز تو و آرزويی که در دل داری متغير است . آنها ميآيند تا در وقت گر�تاری ، پيشنهاد دهند يا کاری کنند تا مشکل حل شود .
بعضيهايشان ميروند ؛ گاهی اوقات ميميرند ، گاهی خودشان را کنار ميکشند و گاهی ... مهم نيست !
چيزی که بايد متوجه اش باشيم اينستکه آرزويمان برآورده شده و دعايمان مستجاب گرديده است . آنها وظي�ه اشان را انجام دادند و ر�تند و حالا وقتش است که سر از آرزوی ديگری درآورند . شايد ديگر آنها در آرزوی ما جايی نداشته اند و ر�تن آنها استجابت دعای امروز ماست !
وقتی کسی به هر دليلی وارد زندگيت ميشود به اين معناست که وقتش رسيده حر� بزنی ، پيشر�ت کنی و ياد بگيری . ممکن است به تو آرامش �وق العاده ای بدهد يا وادارت کند که بخندی . ممکن است به تو درسی بياموزد که هيچ وقت تجربه نکرده ای . آنها معمولاً لذت شگ�ت انگيزی را به تو ميبخشند . باور کن ! واقعيت است . اين ارتباطات به تو درس زندگی ميدهند . چيزهايی که بايد بنا کنی تا بنای محکم عاط�ی را بسازی . وظي�هء تو اينستکه اين درس را بياموزی و عاشق آن شخص باشی و از هر آنچه آموخته ای ياد کنی ، تا در همهء روابط و جنبه های ديگر زندگيت است�اده کنی .
پس بياييم و آنهايی را که هم اينک در کنار خود داريم دريابيم ، از آنهايی که ديگر در آرزوهای ما جايی نداشته اند و ر�ته اند ، بخاطر آنچه به ما داده اند ممنون باشيم ؛ و برای ايجاد ارتباطات جديد ، آرزوهای خود را گسترش دهيم .
ميگويند عاشق کور است ،اما دوستی حس عجيبی است که قابل وص� نيست . پس من از اينکه در زندگيم نقشی داري سپاسگزارم و از همين جا ميبوسمت و با صدايی رسا ميگويم ؛ دوستت دارم .
بايد به نيازهای �علی خود توجه کنی و اينقدر به �کر آينده های دور و دراز نباشی ! �راموش نکن که « کودک آينده » از « مادر اکنون » متولد ميشود . پس اکنون را درياب ... با اجازه !!!
حالا نرو از کنار�م ... به خدا دوس�ت ميدار�م !!!
گر بخوای بوسوم ندی ... به زور ميستونوم !!!
عزيز بش به کنارم !!!
من مرد تنهای شبم
مهر خاموشی بر لبم
تنها و غمگين ر�ته ام
دل از همه گسسته ام
تنهای تنها ، غمگين و رسوا
تنها و بی �ردا منم

من مرد تنهای شبم
مهر خاموشی بر لبم

من مرد تنهای شبم
صد قصه مانده بر لبم
از شهر تو من ر�ته ام
کوله بارم را بسته ام
بی �کر �ردا ، با خود و تنها
عابر اين شبها منم

من مرد تنهای شبم
مهر خاموشی بر لبم
�علاً در حال� گردگيری هستم ... اوه ، اوه ... چه گرد و خاکی !!!
مراقب ا�کار خود باشيد ، زيرا ممکن است به کلام تبديل شوند .

Friday, April 26

احمق ها خوشبختی را در دور دست ميبينند و انسان های عاقل خوشبختی را در زير پای خود ميپرورند .
کار زيادی با آينده ندارم ، زير� پام هم خاليه ... موندم اين وسط من احمقم يا عاقل ؛ شايد يک بچه !!! نظر شما چيه ؟
هر چند زياد هم مهم نيست !!!
�رياد زد ، خميازه کشيد ... صدايش را شنيدم !!!
من �قط برای خودم مينويسم ... اگر احساس ميکنيد که در اين مکان به شما خوش نميگذرد ، خب اينجا که محل خوش گذرانی نيست ، ميتوانيد به يک مجموعهء ت�ريحی مراجعه کنيد ... اصلاً به من چه مربوط !!!
Who is right , who is wrong
I don ' t know
اينجا ملک خصوصی ست ... لط�اً مزاحم نشويد !
اگه تو سگی من ببرم ... بپا دستم بهت نرسه ، اگر نه گوشتتو ميخورم !!!
از اين دست� بدم ميومد ، پاکش کردم ... به همين راحتی !
خدايا به من نوری ببخش که در تاريکی ها خود را بيابم ... به خدا قسم !!!
مخم بد جوری گ ... زيده ، شما هم ميخواين !!!
ديشب يه زلزلهء خيلی مختصر اومد .
وبلاگ که انگاری ريخته به هم ،
اگه �رصت کردم و �رداها هم زنده بودم ، کم کمک درستش ميکنم .

Thursday, April 25

راستی شما ميدونيد چرا من به چند تا وبلاگ خاص عادت کردم . کم کم دارم ميترسم .شايد اينهم يک نوع جديد از روزمرگی ست .
امروز ر�تم و چند تا وبلاگ جديد خواندم . چه دنيايی ست اين دنيای وبلاگستان .
***************************************************************
چقدر اين جوجه ها سر و صدا ميکنن . راستی اين جوجه نارنجيه خيلی زبله ، از اونجايی که حبس شده بود اومد بيرون . اما اون يکی تا موقعی که اين يکی پيشش بود اصلاً تلاشی برای بيرون اومدن نکرد . شما �کر ميکنين که من حالم خوب نيست . خودمم مطمئن نيستم .
***************************************************************
يک خبر خوب ؛
آبجی ميترا و آبجی مهسا دارند تمام احساسات مادرانه شان را بپای اين جوجه های دورنگ ميريزند . الآن هم وقت خواب� . اما انگار اين جوجه ها بدون مامان مرغ� خوابشون نميبره .
نکته ؛ منم مامانمو ميخوام !!!
وقتی وحيد بزرگ ميشه ؛ يا حق
تازه اگر بگم آبجی ميترا برای کادوی تولد آبجی مهسا چی گر�ته شايد باورتون نشود
؟؟؟
دو تا جوجه ؛ يکيش زرده ، اون يکی نارنجی .

يا حق
Happy birthday to you

اينهم کادوی من برای تولدت ... اميدوارم که حال خوشی داشته باشی آبجی مهسا

يا حق

Wednesday, April 24

Oh , I cannot explain
Every time it ' s the same
Oh, I feel that it ' s real
Take my heart
I ' ve been lonely too long
Oh, I can't be so strong
Take the chance , for romance , take my heart
I need you so
There's no time , I ' ll ever go


Sheri , sheri lady
Going through a motion
Love is where you find it
Listen to your heart
Sheri , sheri lady
Living in devotion
It's always like the first time
Let me take a part

Sheri , sheri lady
Like there's no tomorrow
Take my heart - don't lose it
Listen to your heart
Sheri , sheri lady
To know you is to love you
If you call me , baby , I ' ll be always yours

I get up - I get down
All my world turns around
Who is right ? Who is wrong ?
I don ' t know

I ' ve got pain in my heart
Got a love in my soul
Easy come, but I think easy go
I need you so
Although times I move so slow

Tuesday, April 23

داشتم وبلاگ� بقيه دوستان را نگاه ميکردم ، ديدم داداش محمد از جمعه شب مطلب� جديدی ننوشته . پس نشستم و دوباره يا چند باره مطلب جمعه را خواندم .

چند روز با بازرگان

روز اول - تجسم
معلولي روي صندلي چرخدار مي شناسم بنام ا�د رابرتس ( Ed Roberts ) كه با ريه اي مصنوعي زندگي مي كند. او كه دست و پا ندارد ، از دانشگاه كالي�رنيا - بركلي �ارغ التحصيل شده و چند سال پيش رئيس سازمان توانبخشي آمريكا شد ... بياييد خوب ببينيم داريم چه مي خوانيم! ... او هميشه مي گويد: � بر روي اين سياره ، تنها كاري كه بايد انجام داد اينست كه هر روز صبح از خود بپرسيم : من امروز چه خدمتي به جهانيان مي توانم بكنم . و جواب را بصورت ش�ا�ي تجسم كنيد . شما هيچ بهانه ي قابل قبولي براي مو�ق نشدن نبايد داشته باشيد . “

با خودم �کر کردم شايد داداش محمد بعمد ادامهء اين مطلب را ننوشته ، نميدانم شايد هم حدس من درست نباشد ولی برای من در حال حاضر هر روز ، روز� اول است .
شايد اين جمله را شنيده باشيد : امروز ، �ردای� ديروزيست که به انتظارش بوديم . پس ، �ردا همين امروز است . پس �ردا هم همين امروز است . سال� آينده وساليان آينده هم . و همينطور الی آخر ...
شايد اينشتين از همين �رمول ساده برای رسيدن به نظريه نسبيت است�اده کرده باشد .
راستی داداش محمد ، تو چقدر ساده و زيبا مطالبی را که من برای بيانش مشکل دارم ، مينويسی . دست مريزاد ...
زودتر بيا که من هر شب منتظرم تا دعای� آخر شبم را با تو زمزمه کنم .

يا حق
... گ�ته چند ساعت ديگر بيشتر زنده نيستم و الآن که دارم اين متن را تايپ ميکنم بهمراهش يک چای هم مينوشم . البته چای خيلی داغ هست ، ولی زياد �رصت ندارم پس بايد هم بنويسم و هم بنوشم . دارم حداکثر است�اده يا شايد هم سوء است�اده را از زمان ميکنم . البته هيچکدام از اعضای خانواده از اين موضوع خبر ندارند ، من هم چند روزيست که متوجه شده ام ؛ زندگی همينه ، نميشه کاريش کرد !!!
در هر صورت ، آمده ام که هم خداحا�ظی کنم و هم بگويم اميدوارم که حال� خوبی داشته باشيد .

يا حق

Monday, April 22

-در دوران بلوغ �کر ميکنيم که هنوز برای انتخاب کردن زود است ؛ در دوران جوانی متقاعد شده ايم که برای عوض شدن دير است .
- چيزی ارزشمندتر از همين امروز نيست .

يا حق
You're my heart -You are my soul
I'll keep it shining everywhere I go
You're my heart -You are my soul
I'll be holding you forever
Stay with you together
You're my heart - You are my soul
Yeah , a feeling that our love will grow
You're my heart -You are my soul
That's the only thing I really know
عادت ، طبيعت دوم انسانهاست .
مثلاً ما عادت کرديم وقتی رعد و برق ميشود بترسيم و با چشمانی پر از اضطراب به آسمان نگاه کنيم ، حالا �رض بگيريد که ما کودکی بيش نيستيم و وقتی اين ات�اق ميا�تد پدر و مادرهايمان شروع به رقص و پايکوبی کنند . آنوقت بازهم از رعد و برق ميترسيم يا برای اين ات�اق لحظه شماری ميکنيم تا با آن ...
خلاصه اينکه يکی از مشکلات ما اينستکه به هرآنکس و هرآنچيز که در اطرا�مان هست و به سادگی قابل دسترس ميباشد ، عادت ميکنيم و براحتی �راموشش ميکنيم ؛ و در اين موارد بيشترين ضرر متوجه خودمان است .
راستی تا بحال شده سری به خودتان بزنيد و از زيباييهای خودتان غرق در شادی شويد .

يا حق

Monday, April 15

پرسيدم : مهندس ، آيا ازدواج باعث خوشبختی ميشود ؟
بدون لحظه ای تأمل و در حاليکه انگار منتظر اين پرسش از طر� من بوده است ، گ�ت : ازدواج باعث خوشبختی نميشود ، انسان خوشبخت ازدواج ميکند !
و با اين جواب ، من را در هاله ای از ابهام �رو برد و سؤالهای زيادی را در ص�حهء ذهنم حک کرد !

يا حق

Friday, April 12

دوست عزيزی از شهر زيبای بابلسر برايم نامه ای �رستاده است که حاوی نکات جالبی است . بهمين دليل تصميم گر�تم که ضمن پاسخگويی به آن دوست گرامی ، آنرا در اين سررسيد الکترونيکی هم قرار بدهم . البته با اجازه ايشان نامه ای را که به زبان �ارسی - انگليسی و يا بقولی �ينگليسی نوشته اند به �ارسی برگردانده ام و قسمتی از آنرا که مربوط به معر�ی خودشان است حذ� کرده ام ... با اجازه !
و اما متن نامه ايشان ؛
سلام وحيد ، شب بخير ! چطوری ؟ خوش ميگذره ؟
مرسی که جواب نامه منو دادی ... ! وحيد وبلاگت بوی مهربونی ميده ، هر کی بخونه اين نکته رو مي�همه . �قط کاشکی هر روز حوصله و وقت داشتی و مينوشتی ... راستی اميدوارم هر چه زودتر پسورد دلتو به کسی که شبيه خودت باشه بدی ، ولی يادت نره هيچ وقت غرورتو از دست ندی چون حتی بهترين دخترها هم ارزش اين کارو ندارند .
راستی من ...
و جواب من به نامه ايشان ؛
سلام ... شب و روزتان به خير !
من هم برای شما دوست عزيز که قدم رنجه �رموده و به مهمانی اين کلبهء حقير آمديد آرزوی سعادت و سلامت ميکنم .
دوست عزيز خوش آمديد ...
و اما ...
منهم اميدوارم ولی قبل از هر چيز بايد راهم را پيدا کنم چرا که من ؛ راه خانه ام را گم کرده ام بانو !
هر کدام از ما نيمهء گم شده ای داريم که تا او را نيابيم به آرامش نخواهيم رسيد و اين نيمه را تنها در همان مسيری که هر کدام از ما انسانها برای پيمودنش به دنيا آمده ايم ميتوان يا�ت . ازدواج اگر به معنای همراهی ، همدلی ، همرازی ، همسری ، همآغوشی و ... همکاری برای پيمودن اين مسير باشد يک عمل مو�قيت آميز است چرا که دراين حال تو همزاد خود را يا�ته ای .
من و تو تا بدينجا در دو مسير قدم ميزديم و حال به نقطه ای رسيده ايم که هر دو مسير يکی ميشود ؛ راهها يکی ميشوند ، چگونه است که من و تو ما نشويم ؟
حال اگر من به اشتباه راهی را انتخاب کنم که متعلق به ديگريست و هيچ تعلق خاطری به آن ندارم پس به کسی ميرسم که شهرزاد قصه گوی من نيست و از اين جا به بعد زندگی تبديل ميشود به لحظات جنگ و گريز و بازهم ما ناگزير به ادامهء آن . اينجاست که در دوراهی ماندن يا ر�تن گاهی خودت را ميشکنی و غرورت را لگد مال ميکنی ! آه ... ارزشها ، نميدانم چه بگويم !!!
نميدانم کتاب " ورونيکا تصميم ميگيرد بميرد " را خوانده ای يا نه ؟ اما حتماً ارزش دوبار خواندن را دارد ، اينطور نيست ؟
باز هم آمدنت ای غريبه به اين کلبهء خاموش را شادباش ميگويم و چشم انتظار صدای قدوم پاک و مبارکت خواهم ماند ، غريبهء آشنا ! ... راستی نامت چيست ؟

يا حق

Thursday, April 11

امروز هوای تهران بدجوری دلش پره و همينطور از ديشب تا حالا داره ميباره . منم حوصلهء کار ندارم و از صبح که بيدار شدم يکسر نشستم پای اين کامپيوتر و هی باهاش ور ر�تم . راستش جديداً اين کامپيوتره خيلی سر و صدا ميکنه ، شايد اونم �هميده که ديگه دوره ش تموم شده و وقتشه که upgrade بشه . سال 79 که جمعش کردم سعی کردم تا اونجايی که جيبم اجازه ميداد از بهترين قطعات است�اده کنم ولی حالا پس از گذشت دو سال گرد پيری رو صورت cpu و mainboard و کارت گرا�يک و ... ش نشسته و هی سر و صدا و غر و لند ميکنه که ... بعله !!! اينطور که پيداست بايد سر کيسه رو شل کنيم و يه مقدار متنابهی بس�ر�يم .

و اما ؛
از آخرين باری که اين ص�حه را update کردم دو ه�ته ميگذرد . طی اين مدت در ارتباط با وبلاگ ( خواندن و نوشتن ) خيلی کم کار بودم و تنها به گ�تگوی با بلاگرها در msn و yahoo messanger و پاسخگويی به چند نامه که از طر� دوستان ارسال شده بود ، گذشت .
همينجا از داداش ياشار که تولدم را تبريک گ�ته بود تشکر ميکنم و برايش آرزوی سلامتی و سعادت ميکنم . داداشی دوس�ت داريم
***************************************************************
چون عضو farsiblogging group هستم تمام نامه هايی را که آقای سردبير محترم به آنها اجازهء publish ميدهند را دريا�ت و مطالعه ميکنم . آنچه که بحث داغ اين چند روزهء بلاگرهای محترم بوده ، مسئلهء �لسطين است . البته بيشتر از طر� دوستانی که کمتر از 25 سال سن دارند . شايد آنها باقتضای سنشان مسئلهء بوسنی و هرزگووين و برادر عزت بگوويچ و هم کيشی با آنان که حتی خود من را هم در آن زمان به اين �کر �رو برده بود که برای کمک به آن ملت مظاوم ! داوطلبانه اعزام شوم و يا هم نژادی ما با ملت غيور کرواسی و ... را بخاطر نياورند . اصلاً چرا راه را دور کنيم ؛ در همين همسايگی خودمان جنايتکاری زندگی ميکند که در ابتدای جنگ و آن ياوه گوييهايش برای تسخير سه روزهء تهران ، در ميانهء راه ، در همين خوزستان خودمان زنان و مردان و کودکان را به توپ و گلوله بست و دختران و زنان جوانمان را به عقد نکاح سربازان کثي� خود درآورد و به ناگاه در آغاز حملهء آمريکا به آن کشور در نماز جمعه و صدا و سيمای آن زمان هاشمی خودمان تبديل به برادر صدام شد و حتی شايعه دخالت ايران به ن�ع عراق بر سر زبانها ا�تاد .
ا�ی وای بر مردمی که حلال و حرامشان و دوست و دشمنشان تنها به يک حر� بند است . تا به ک�ی بايد برای ديگران مادر باشيم و بگرييم و آنگاه که نوبت به خودمان ميرسد همچون لل�ه ای يا حسين گويان عزيزانمان را از پنجره ها به پايين اندازيم و آب هم از آب تکان نخورد . اينها همان ملتی هستند که تا چندی ديگر پس از تشکيل دولت مستقل �لسطينی در اجلاس سران عرب شرکت خواهند کرد و آنوقت رأی به مالکيت جزاير ابوموسی و تنب کوچک و بزرگ به ن�ع امارات خواهند داد . اين را با يقين صد در صد ميگويم ، شما هم شک نکنيد .
اشتباه نکنيد ؛ نميگويم که از آنچه که بر سر آنها ميآيد خوشحال شويد ، هرگز ! که در اينصورت ما نيز چيزی بيش از آنان نخواهيم بود . بل غرض آنستکه در مثل ميگويند : برای کسی بمير که برايت تب کند .
و �راموش نکنيم که گول يک چنين بازيهايی را که تاريخ پرده از راز آنها برداشته و برميدارد را نخوريم که ما ملتی زخم خورده از تاريخيم ؛ يونانيها ، روميان ، اعراب ، مغولان ، تاتارها ، ا�غانها ، انگليسيها و پرتغاليها و روسها ، آمريکاييها و ... باز هم اين آنگلوساکسونها ، انگليس و استحمار .
و ديگر اينکه در مثل ميگويند : يک سوزن به خودت بزن ، يک جوالدوز به ديگران !!! قشنگه ، نه ؟ !
***************************************************************
و اما از هر چه بگذريم از اين يکی نميشه . چرا ؟ چون داداشم برام نامه داده که :
سلام وحيد جان
اميدوارم حالت خوب بوده باشد و روزهاي خوبي را در پيش رو داشته باشي . عزيز �قط مي خواستم بگويم كه روي ازدواج زياد حساب نكن . اول بايد راهتو مشخص كني و بعد مواظب باشي كه ازدواج باعث نشود از خودت و راهت دور بي�تي . به اطرا� خودت نگاه كني و با كساني كه ازدواج كرده اند صحبت كني ، منظورم را خوب مي �همي . من نتوانستم دختري را پيدا كنم كه آزداي مرا در بند نكشد و �رديت مرا قبول كند . هر چند اميدم را از دست نداده ام ، اما نايستاده ام و منتظرش نيستم گر چه هميشه آماده قبول كردنش هستم . اين مدت هم اشتباه كرده ام منتظرش بوده ام ، بايد حركت مي كردم مثل الان و هر جا هم او مي رسيد باهم همس�ر ميشديم . اميدوارم تو اشتباه منو تكرار نكني . حركت كن هر جا رسيد قبولش كن . اميدوارم توانسته باشم منظورم را برسانم . دعا مي كنم كه در راه خودت باشي و نگذاري جامعه و ديگران ترا اسير خواسته ها و ارزشهاي خودش بكند . يك مطلب ديگه اينكه كسي نخواهد توانست علاج تنهايي تو باشد ، �قط شايد بتواني تنهاييت را با تنهايي كسي شريك شوي . هميشه تنها ئيت را خواهي داشت ، تا روز پيوستن به روح بزرگ هستي .
جاناتاني باشي ؛ ياشار
آره داداش ؛ منهم تا حالا اشتباه ميکردم ، البته از دو گونهء مختل� :
وقتی که در سال 76 دختری را که دوستش داشتم بخاطر سستی و ترس از مبارزه از دست دادم و براحتی کنار کشيدم تمام درهای روح و قلبم را بستم و به هيچکس اجازهء ورود به ملک خصوصی که کاملاً بنامش کرده بودم را ندادم . او صنم من بود ، بٌت من و من همچون ش�يدايی او را ميپرستيدم . هيچکس حق خدشه وارد کردن به نام و ياد او را نداشت و من ديوانه وار همه جا در پی رد پايی از او ميگشتم تا توتيای چشم کنم و قوت زانو . برای خوب بودن ميبايست چون او ميبود ، اما هيچکس او نبود . هنوز هم وقتی به او �کر ميکنم اشک در چشمانم حلقه ميزند و بغض گلويم را مي�شارد . او حالا همسری دارد و شايد مادر هم شده باشد ولی من هنوز ... !
تا نوروز 80 که با اصرار و کمک يکی از عزيزترين دوستانم بنام حميد ياد و نام آن عشق را در صندوقچه ای زرين نهادم و گام در راه نوينی گذاشتم ؛ يک راه اشتباه ديگر و با ديدگاهی منص�انه تر تجربه ای ديگر ! اينبار برای پيدا کردن آن همس�ر چشمانم را گشودم و سعی کردم او را هر کجا که شده بيابم ؛ مهمانی ، عروسی ، نامزدی ، گردهمآيی ، محل کار ، کلاسهای مختل� ، کتابخانه ، کوچه و خيابان ، سايتهای اينترنتی و خلاصه هر جا که به ذهنت خطور کند . من بدنبال ديگری ميگشتم در حالی که خودم را گم کرده بودم . من در مسيری قدم ميزدم که متعلق به من نبود و اگر در اين مسير به شخصی ميرسيدم و با او ازدواج ميکردم ، ما متعلق به هم نبوديم و من شهرزاد قصه های ديگری را به يغما برده بودم .
راستی داداش ؛ تو که �کر نميکنی شهرزاد من را کسی دزديده باشد ؟
ولی حالا پس از گ�تگوی با تو و نيايشهای شبانهء �راوان با داداش محمد به آنجا رسيده ام که بايد خودم را بشناسم و تنها به آرزوهايم بيانديشم ، چرا که او را تنها در همين مسير خواهم يا�ت .
***************************************************************
دوست عزيزی که نويسندهء وبلاگ عنصر اول هستند ، چندی پيش يک نظر خواهی تحت عنوان " علم بهتر است يا ثروت ؟ " برگزار کرده بودند که بالاخره پس از گذشت مدتی طولانی از اعلام آن ، تنها به ارائهء نتايج آن از طريق بيان نظرات شخصی خودشان و آماری کوتاه در اين مورد بسنده کردند . دليل اينکار برای خودشان مح�وظ است ليکن چون در �راخوان اين نظر خواهی قرار بر ارائهء نظرات واصله بود و ايشان در اين مورد کوتاهی کردند ، با اجازهء ايشان دو نامه ای را که در اين مورد برايشان ارسال نمودم در ذيل ميآورم :
نامهء اول بتاريخ اول مارس :
سلام آزاده خانوم ؛
اميدوارم سلامت باشيد و در ارائهء پايان نامهء تحصيلی هم مو�ق و مؤيد .
و اما در مورد سؤالی که مطرح کرده ايد . هر چند طرح چنين سؤالی انسان را به قرنها پيش رهنمون ميشود ( اگر اشتباه نکنم سال سوم ابتدايی ) وياد انسانهای نخستين را در ذهنها تداعی ميکند ليکن بدليل اهميتی که برای طراح اين سوال قائل بودم ثانيه ها ، دقايق ، ساعتها ، روزها وساليان متمادی در اعصار مختل� و در بين لوح نبشته های اقوام و �رهنگهای گوناگون جستجو �راوان کردندی و در نهايت بدين نتيجه رسيدندی که :
" به همان دليلی که يک شهر نيازمند مجموعه قوانينی است تا ساکنان آن بتوانند در کنار هم زندگی کنند ، انسان هم به يک قانون منحصر به �رد بنام عشق نيازمند است تا بتواند در ص�ای کامل با جهان روحانی و معنوی همزيستی کند . و ديگر اينکه : تنها وظي�هء انسان عشق ورزيدن است ." پائولو کوئيلو
حال اين عشق ميتواند عشق به خالق مخلوقات و يا مخلوقات خالق باشد . چرا که تولستوی ميگويد : عشق يعنی خدا ، و مرگ به معنای آنستکه يک قطره از اين عشق به چشمه اش باز می گردد .
و من نيزميگويم عشق ؛ چرا که عشق تنها در دلهای بيدار لانه ميکند و دل بيدار متعلق به کسی است که عالم باشد ؛ عالم به هستی و انسان عاشق ثروتمندترين بر روی زمين است و ثروت او بی نيازی .
من هم ميخواهم عاشق باشم وهمين جا عشقم را تقديم شما ميکنم ؛ آيا پذيرای عشق من در قصر باشکوه دلتان خواهيد بود ؟
دوستدار زيبايی ؛ وحيد .
نامهء دوم بتاريخ ه�تم آوريل :
سلام آزاده خانوم ؛
احوال سرکار خانم ، اميدوارم سلامت باشيد و بهترينها را در مسيری که انتخاب کرده ايد برايتان آرزومندم .
در حال حاضر در وضعيت روحی مناسبی قرار ندارم که بتوانم جوابتان را بصورت م�صل بدهم ، تنها به ذکر مطلبی بسنده ميکنم :
وقتی که خداوند بر آن ميوه علامت ممنوع زد قصدش از اينکار تحريم نبود که تحريک بود . آدم نادان تر از آن بود که در دام اين مکر الهی ني�تد ، پس از آن ميوه که بقول دکتر شريعتی چيزی جز عقل و شعور نبود تناول کرد و از عرش الهی به زمين متناهی بار س�ر بست . اشتباه نکنيد ؛ او جابجايی مکانی نداشت ، تنها به شناخت مکان رسيد . زمان م�هومی رياضی پيدا کرد و ... علم کش� حجاب شد .
يک درخت،دو گوس�ند،سه باغ و ... ثروت کش� حجاب شد .
وقتی در قرن 19 �رانسيس ب�يکن با تأکيد بر علوم تجربی علم را از سيطرهء ماوراءالطبيعه بيرون کشيد و به آن رنگی مادی بخشيد زمان همگرايی علم و ثروت �رارسيده بود . علم اقتصاد !
و اما يک ماشين را در نظر بگيريد ؛ چراغی در پيشانی نشان دهندهء مسير است و موتوری در پس آن ( البته غير از �ولکس که موتور را در صندوق عقب گذاشته است . راستی شما ميدانيد چرا؟ ) پيش برندهء مسير است .
عشق اين است و عقل آن ديگری .
بدون تن�ير و تک�ير عقل باز هم خدمت شما دوست بسيار محترم صميمانه و صادقانه عرض ميکنم که نه تنها در عقايدی که در نامهء قبليم خدمتتان معروض داشته ام تغييری حاصل نشده که حتی مصمم تر از قبل باز هم �رياد ميزنم �قط عشق ... !
... شايد امروز آخرين روزی باشد که بتوانم به تو بگويم چقدر دوستت دارم ... دون ميگوئل روئيز
***************************************************************
راستی اگر کسی از داداش آريای هيس نويس خبری دارد من را هم بی خبر نگذارد . خيلی دلم براش تنگ شده ! ولی اين يادگاری را برای من هميشه باقی گذاشت که ؛
يا حق