Friday, May 31

می ترسم ، مضطربم
و با آن که می ترسم و مضطربم ،
باز با تو تا آخر دنيا هستم .
می آيم کنار گ�تگوئی ساده
تمام رؤياهايت را بيدار می کنم
و آهسته زير لب ميگويم
برايت آب آورده ام ، تشنه نيستی ؟
برای� کشتن من ، نه کوه و نه واژه ،
اشارهء خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس
تو سوی من بودی و من سوسوی تو ...
نازنينم ، دوستت دارم .

Thursday, May 30

و من هنوز اندکی اميد دارم ... نازنينم ، دوستت دارم .
صبح علی الطلوع راه خواهم ا�تاد .
می روم تا دور دست ،
بالاتر از هميشه
و شايد برای هميشه
دامن کوه مأوای دلتنگی من است
�راختر از هميشه .
لحظه ای به پيش مينگرم
هر چه بود صداقت بود .
نگاهم را به پسين ميدوزم ،
می بينم
داشتن رؤيا هم برايم رؤيايی شده .
دلم ميخواست کسی در حوالی احوال من نبود ،
دلم برای خواندن همان آواز قديمی تنگ است .
ای کاش ميان آن همه شد آمد شب و روز
ما راه خود را مير�تيم ؛
تو سوی من بودی و من سوسوی تو بودم .
ميخواهم حالا تا ابد برای خودم در انعکاس آب
آوازی محرمانه بخوانم
بايد بروم جائی دور
بايد جائی دور بروم
گريستن جرم نيست ، آدمی همواره در مصيبت آزاد است .
حالم خوب است ، هنوز خواب ميبينم ، ابری می آيد
و مرا تا سرآغاز روئيدن بدرقه ميکند .

Wednesday, May 29

مي آيی همس�رم شوی ؟
گ�تگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن ميگوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ای دور تعري� ميکنيم .
باران هم که بيايد
هی خيس از خنده های دور از آدمی ميخنديم .
بعد هم به راهی ميرويم
که سهم ترانه و تبسم است .
مشکلی پيش نمی آيد
کاری به کار ما ندارند
نه کرم شبتاب و نه کژدم زرد .
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندی� بن�ش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد .
می نشينيم برای خودمان قصه ميگوئيم
تا کبوتران کوهی از دامنهء رؤياها به لانه برگردند .
غروب است ،
با آن که ميترسم ،
با آن که سخت مضطربم ،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد .

Tuesday, May 28

ميدانيم که ميتوانيم ، زيرا برای توانستن تنها خواست ما لازم است و ما خود اين راه را خواسته ايم .
دوستت دارم

Monday, May 27

از اين به بعد متعهدم ! ... متأهل ؟! نميدونم ، �قط ميدونم که ديگه مجرد نيستم .
راستی شما خبر دارين تو اين �رمهای مختل� که تو هر اداره و سازمانی ميری بايد يکيشو پر کنی ، در قسمت وضعيت تأهل آيتمی باينصورت باشه : �علاً متعهد !
من زنده ام ! تازه تر از هميشه ... اما چگونه اين وجود زندگی در من روئيده ؟ تو نيز ميدانی ، ميدانم .
پس تو خود حديث دل من باز گو ... نازنينم !!! قلم بدست گير و از غم چشمانت بگو ، زيبا روی من !

Tuesday, May 21

در پستو خانهء قلبم کلامی در انتظار ت�ست
تويی که آمده ای !!!
کلامی که بر زبان جاری نيست ... آری ! دوستت دارم نيست !
کلامی که بر دستانم جاريست تا گونه هايت را جستجو کند
کلامی که نگاهم را به گرمای ن�سهايت مه آلود کند
کلامی که لبانم را بر لبهايت پيوند زند
و کلامی که جسمم را بی هيچ واسطه ای با بلور سينه هايت يکی کند .
در پستو خانهء قلبم کلامی پنهان است که رمزش تنها بدست ت�ست
تويی که آمده ای !!!
چند وقت پيش با يک دوست که خودش و نوشته هاش برام خيلی عزيزن ر�تيم توچال ( اسمش رو نميگم چون مطمئن نيستم که راضی باشه ) . قصدم اين بود که با هم بريم اون بالا و کلی با هم زندگی رو از اون بالا تجربه کنيم ! اونايی که اهل کوه و کوه نوردی هستن ميدونن من چی ميگم و اونايی هم که نيستن ميتونن برن و وبلاگ عمو پارسا رو بخونن تا ب�همن من چی ميگم !!! اما از بخت بد من و خوش شانسی ايشون ( آخه ميدونين اون ترس از ارت�اع داره !) تله کابين خراب شده بود و سرويس نداشت . خلاصه که همون ايستگاه اول مونديمو ر�تيم قاطی گلهايی که هنوز غنچه هاشم باز نشده بود و درختها و درختچه ها و سبزه ها و ... ( برعکس همه که تو اينجور جاها ميرن قاطی مرغا ، ما هم ر�تيم و خودمون رو با اين بی زبونا قاطی کرديم ) .
خب شايد هم يه تو�يق بود . ما �رصت رو برای پريدن از دست داديم و در ارت�اعی پايين تر و نزديکتر به آدم بزرگايی که دور تا دورمون رو اشغال کردن شروع کرديم به بحث در مورد همونا ! در مورد اعداد و ارقام ، پادشاه ، آدم خودپسند ، تجارت پيشه ، �انوس بان و جغرا�يدان . آخه ميدونين آدمها هر چقدر پايين تر باشن برای �راموش کردنش خودشون رو بزرگتر ميکنن ! خب ما هم زياد بالا نر�ته بوديم و استثنا هم نبوديم ، بوديم ؟ اما اين ميون دو تا گل نرگس ( ؟! ) بودن که بهمون تلنگر ميزدن و ميگ�تن که اونا �قط ادای آدما رو در ميارن ، اونا �قط يه قارچن ... آره يه قارچ ! شما اومدين اين بالا گل باشين .
خدا رو شکر دوست من برعکس هيکلش ، زياد آدم بزرگ نبود و تونستيم تو همون ارت�اع کم ، کم کم اوج بگيريم . حالا ما داشتيم در بارهء گلها ميگ�تيم ؛ گلهايی که خار دارن ولی اين خار رو �قط برای ترسوندن بره ها ميسازن ، غا�ل از اينکه جنگ و صلح بين گلها و بره ها سالهاست که بدون تأثير خارها ادامه داره . حالا ما داشتيم بدون ديدن آدم بزرگا �قط به خودمون دو تا نگاه ميکرديم ، همهء بودها و نبودها ، بايدها و نبايدها در ارت�اعی پائين تر از ما با خشمی ديوانه وار بنظاره نشسته بودن و در انتظار لغزشی از ما تا باز هم ما رو در بر بگيرن . ما حتی به خورشيد هم سر زديم ، اما حي� که دير شده بود و خورشيد هم غروب کرده بود ، اما ما مطمئن بوديم که اون حالا داره يه جای ديگه رو نور ميده و همين برای ما کا�ی بود . آخه ميدونين من و دوستم اونقدر خودخواه نبوديم که خورشيد رو باسه هميشه برای خودمون بخواهيم و بهش گ�تيم : چو از اين کوير وحشت ، به سلامتی گذشتی ... به شکو�ه ها به باران برسان سلام ما را . من و دوستم با همون عقل کوچيکمون به اين نتيجه رسيديم که اون آدم بزرگايی که به هم �حش ميدن ، ناسزا ميگن و تهمت ميزنن ، دارن اطرا� خودشون رو خالی ميکنن چون از تنهايی ميترسن ، اونا اومدن و از پايين به گلزار نگاه ميکنن اما �راموش کردن که گل خودشون چه بويی داشت . اونا آدم بزرگن چون خيلی پايين ر�تن و چون هی دارن پايينتر ميرن پس هی بزرگتر هم ميشن . وقتی که من و دوستم داشتيم پايين ميومديم ، تو مسير به چند تا آدم کوچيک برخورديم ، ميدونين از کجا �هميدم که اونا جزء آدم بزرگا نبودن ؟ چون تنها سؤالی که اونا پرسيدن رنگ چشامون بود و سرخی گونه هامون ! همين .
راستی بايد به اطلاع همتون برسونم که اين دوست من خيلی دوسته و من هم دوستش دارم ! همين و بس ...
خب ديگه الآن که من اينجا نشستم همونی که اون بالا بودم نيستم ، حالا منهم يکی هستم مثل شما مگر اينکه بتونين به سؤالم جواب بدين ! دوست دارين اون سؤال رو بدونين ؟

Thursday, May 16

برای تو و خويش چشمانی آرزو ميکنم ؛
که چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند ،
گوشی که صداها و شناسه ها را در بی هوشيمان بشنود .
برای تو و خويش ، روحی که اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد .
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خويش بيرون کشد ،
وبگذارد از آن چيزها که در بندمان کشيده است ، سخن بگوئيم .

نقش روزگارم به خاکستری ميزند . لحظه ها در درون به کندی و در جهان خارج به سرعت در حال گذرند و من در تناقض بين اين دو گر�تار . نميدانم چرا چشمانم بعد از اينهمه بودن در ظلمت هنوز به آن عادت نکرده است و توان ديدن آن چراغها و نشانه ها را ندارد ، چرا گوشهايم به صداها و شناسه ها غريبه اند ، چگونه است که روحم در بند اما و اگر گر�تار شده است و تنها در اين ميانه زبانيست که در صداقت خود من را باز هم در بند کشيده است !؟
يادمه وقتی بچه بودم ، خيلی دوست داشتم که زودتر بزرگ بشم . وقتی از مامان يا بابا ميپرسيدم : پس من ک�ی بزرگ ميشم ؟ در جواب ميگ�تن : غصه نخور ، خيلی زود . چشم بهم بذاری بزرگ شدی ! منهم چشمامو رو هم ميذاشتم و باز ميکردم ، باميد اينکه زودتر بزرگ بشم .
الآن هم دلم ميخواد آرزويی را که در بالا براتون نوشته ام با يه چشم بهم زدن بدست بيارم ! شما هم کمکم ميکنين ؟
برايتان آرزوی آرزوهای زيبا دارم ، برايم آرزوی آرزوهای زيبا کنيد .
ازدواج مختلط ، پيروزی جهانگرايی
خيلی جالبه ؛ شما هم اين صحنه را در ذهن خود مجسم کنيد :
تصويری از يک کاروان� در حال� حرکت در کوير� سوزان و بلنديهای پر از بر� با يک آسمان� لاجوردی ، به علامت� پيوند دو دنيای مت�اوت ؛ مريم ، مراکشی تبار� ساکن �رانسه و لوران ، �رانسوی اصيل بعد از آنکه در 22 می 1999 به هم بله گ�تند در سايت اينترنتی شان که بهمين مناسبت تأسيس کرده اند با غرور نوشتند : (( اين اولين ازدواج �رانسوی - مراکشی در ناحيهء روول است که 1053 ن�ر جمعيت دارد .))
مطلب بالا مقدمهء مقاله ايست که در ص�حهء جهان زندگی همشهری خواندم و همين انگيزه ای شد تا بعد از مدتها دوری ، باز هم تصميم به نوشتن بگيرم . البته مطلب� ديگری که ذهنم را مشغول به خود کرده است اينستکه با توجه به گذشت 3 سال از شروع زندگی مريم و لوران ، و اين موضوع که 2 سال اول هر زندگی مشترک بحرانی ترين لحظات با هم بودن آن ا�راد را در بر ميگيرد ، نسبت به سرنوشت زندگی آنها پس از سه سال کنجکاو شدم و در صدد آن هستم که با پيدا کردن سايت مشترک آندو ، وضعيتشان را در حال حاضر نيز بدانم . هر چند ميدانم با اطلاعات کمی که دارم پيدا کردنشان سخت است .
خب ، بگذريم و برگرديم به همان مقاله :
�رانسه آرام آرام به قهرمان ميدان ازدواج های مختلط در اروپا تبديل ميشود و با اين زوجهای غير معمول ، تعجب - تحسين و البته کنجکاوی همه را بر می انگيزد ... در سال 1999 سی هزار ازدواج مختلط ميان دختران و پسران �رانسوی و غير �رانسوی صورت گر�ت ... با وجود اين هنوز در �رانسه ازدواج مختلط نوعی انحرا� جامعه شناختی محسوب ميشود ، نوعی شنا کردن در خلا� آب . تمام مطالعات جمعيت شناختی نشان ميدهد که پسران و دختران �رانسوی که با هم ازدواج ميکنند از يک محيط اجتماعی ميآيند و سه چهارم زوجهای جديد متعلق به گروه اجتماعی يکسان هستند : کبوتر با کبوتر ، باز با باز ! برعکس ، ازدواجهای مختلط دو �رد را بهم پيوند ميزنند که ظاهراً ويژگيهای متمايز کننده زيادی دارند : �رهنگ ، مذهب ، رنگ پوست و حتی عادات غذايی و آشپزی مختل� .
بدبين ها ازدواج های مختلط را محکوم به شکست ميدانند ؛ آنها در توجيه اين ديدگاه ميگويند که قبولاندن همسری از �رهنگ و نژاد مت�اوت به خانواده راحت نيست ، کنار گذاشتن يکباره عادات غذايی آسان نيست و به ويژه پذيرش يا رعايت اعتقادات ديگری خيلی سخت است . با اين اوصا� برقراری چنين ازدواجی ، بيش از هر چيز مستلزم اراده راسخ دو طر� است . مالک جبل ، روانکاو در اين رابطه توضيح ميدهد : اين نوع پيوند ، هميشه حساس است . عموماً در اين نوع ازدواجها شاهد يک سرمايه گذاری يا �داکاری عظيم از سوی يکی از دو سوی پيوند هستيم . وقتی ازدواج به اين ترتيب شکل ميگيرد ، يک شي�تگی خاص - يک تعهد احساسی� گاه مرضی نسبت به طر� مقابل برقرار ميشود ، به اين ترتيب که يکی از ديگری تصويری بسيار متعالی در ذهنش ميسازد .
راستی ، چنين ازدواج هايی عاقبت به خير ميشوند يا نه ؟ خب ، سرنوشت پيوند سلين - دختر 24 ساله �رانسوی که در يک داروخانه کار ميکند - و عبدل - پسر 26 ساله مراکشی که کمک حسابدار است - پس از 4 سال آشنايی و دلباختگی ، بعلت دخالت خانواده عبدل که آرزو دارند �رزندشان با يک دختر از اهالی روستايی در مراکش ازدواج کند ، رو به پايان است .
به گ�ته مالک جبل ، اغلب مواقع زوجهای مختلط بايد با موانع و مشکلات زيادی دست و پنجه نرم کنند . آنها بعد از ازدواج ، گويی در يک محيط دشمن وارد شده اند و يکسره بايد از خودشان و حريم خانوادگيشان در برابر دخالت ها و دست درازی های اطرا�يان محا�ظت کنند . خانه يک زوج مختلط ميتواند به محلی برای تمرين ت�اوت و تساهل تبديل شود . البته وقتی اوضاع روبراه نيست ، خانه محلی برای طرح مجادلات �رهنگی و سوء ت�اهمات است .
همچنين دريک تجربهء ديگر از ازدواج مختلط ، �اطمه - کمک پرستار 45 ساله الجزايری تبار - که با يک مرد �رانسوی ازدواج کرده بود از آن به تلخی ياد ميکند و ميگويد : وقتی 21 ساله بودم ، ميدانستم اگر با يکی از هموطنانم ازدواج کنم بايد در خانه بمانم و يک خانم خانه دار تمام و کمال شوم . بنابراين يا بايد منتظر ميماندم که خانواده ام يک الجزايری را به من تحميل کنند و يا خودم يک غربی را به عنوان همسرم انتخاب و آن را به خانواده ام تحميل ميکردم . الآن که به گذشته نگاه ميکنم ، ميبينم شايد بهتر بود با يک الجزايری ازدواج ميکردم که همزبان و هم �رهنگ من بود ؛ کسی که ضمن رعايت آزادی های من ، به سليقه غذايی و علاقه ام به موسيقی زادگاهم احترام ميگذاشت . خانواده شوهرم بر خلا� اعتقاداتم وادارم کردند در کليسا ازدواج کنم و دو �رزندم را غسل تعميد دهم . شوهرم آدم بدی بود ؛ او برای اينکه مرا اذيت کند با لذت شرورانه ای در حضور من گوشت خوک را به دندان ميکشيد . ما بعد از 13 سال زندگی مشترک از هم جدا شديم .
معمولاً اختلا�ات در اطرا� نوع آموزش بچه ها و اعتقادات مذهبی بروز ميکند . مالک جبل در اين مورد ميگويد : عموماً ازدواج مختلط هر دو طر� را بسوی لائيسيته سوق ميدهد ...
اما آنچه گ�تيم يک قاعده نيست چرا که نمونه های مو�قی همچون ازدواج خيراء و پيرآلن هم وجود دارد . نکته جالب ازدواج ايندو اينستکه بدانيم هيچکدام از اين دو قبل از ازدواج با هم ، با �رهنگی که طر� مقابل در آن پرورش يا�ته بود ، برخورد نکرده بودند . پيرآلن ميگويد : من در مورد �رهنگ خيراء خيلی تحقيق کردم ، گرچه او از نظر مذهبی خيلی مقيد نيست . مادر خيراء دو سال بعد از ازدواج دخترش ، با او قطع رابطه کرد اما تولد بچه ها باعث شد که آنها با هم آشتی کنند .
در ضمن بر اساس دو مطالعه انجام شده بر روی دو گروه از زوجهای مختلطی که در سالهای 1975 و 1982 ازدواج کرده اند ، نرخ طلاق در ميان اين زوجها تقريباً با نرخ مشابه در ميان زوجهای �رانسوی برابر است .
پايان مقاله ...
و اما چيزی که باعث شد من اين مقاله را برای نوشتن انتخاب کنم دغدغه ای هست که از دير باز داشته ام و شايد در حال حاضر برايم بصورتی جديتر مطرح است .
در بازگشتی به گذشته و در بين نوشته هايم مطلبی هست که در آن مسئله را باينصورت مطرح کرده ام :
...
اگر بجای اينکه من پسر پدرم باشم ، پدرم پسر من بود ، خللی در نظام آ�رينش خدا ايجاد ميشد ؟ اين سؤاليست که سارتر در کتاب کلمات از خود ميپرسد و من از خود ميپرسم : اگر بجای اينکه من پسر اين پدر باشم ، پسر پدری ديگر بودم ، خللی در نظام آ�رينش خدا ايجاد ميشد ؟ با اين سؤال است که من خود را غير از ديگران نميدانم . الآن که دارم اين مطلب را مينويسم ساعت 3 بعدازظهر روز يکشنبه 9/10/1375 ميباشد و من در کلاس نشسته ام . يکی دارد با بغل دستيش صحبت ميکند ، ديگری در حال خواندن کتاب و آن يکی دارد روی پروژه اش کار ميکند و ... و يکی همچون من غرق در ت�کرات خود به گوشه ای پناهنده شده است . من ميتوانستم بجای هر کدام از اينها باشم و همان کارها را انجام دهم ، کما اينکه با تغيير زمان چنين چيزی رخ ميدهد . با اين ا�کار ، به اعتقادات بورژواها که در تمامی لحظات تصميم گيری خود به خانواده و قوم و قبيله و نژاد و مذهب و �رهنگ و مليت و ... که همگی جز نقشی محدود کننده هيچ �ايده ديگری ندارند ، ميانديشند ، ميخندم و آن را همچون دستمالی بظاهر زيبا تصور ميکنم که در نهايت تنها بدرد ا�راد سرماخورده و مريض ميخورد تا در آن ... و ديگر اينکه من ترجيح ميدهم بجای اينکه به خانواده و �رهنگ خانوادگيم ، جامعه ام و عر� و سنتش ، شهرم و مذهب همشهريانم و ... �کر کنم ، به خودم �کر کنم و ببينم خود چه کرده ام و چه بدست آورده ام . و ترجيح ميدهم بجای اينکه به مليتم �کر کنم ، به جهان �کر کنم و بجای اينکه ناسيوناليست باشم ، يک اينترناسيوناليست باشم ، چرا که من ميتوانستم يک آمريکايی ، اروپايی ، ژاپنی يا چينی ، آ�ريقايی و يا حتی يکی از اهالی قبايل وحشی جنگلهای آمازون باشم . ميتوانستم يک سياه پوست ، زرد پوست و يا سرخ پوست باشم .
و در پايان ؛
مردم به ازدواج های مختلط به ديده يک نشانهء گشايش به روی خارج ، مدرنيته و يک علامت رهايی می نگرند و اين پيروزی جهانی گرايی بر قوم گرايی است .

Sunday, May 5

کاروان براه ا�تاد
بچه ها خداحا�ظ ، خداحا�ظ
ميزند جَرَس �رياد
بچه ها خداحا�ظ ، خداحا�ظ
لحظهء س�ر آمد
عمر� قصه سرآمد

لحظهء س�ر آمد
عمر� ما بسر آمد
وه چه بی خبر آمد
بچه ها خداحا�ظ ، خداحا�ظ

وقت� ر�تن� ما شد
مشت� زندگی باز شد
بر دوراهی� تقدير
جاده قسمت� ما شد
بچه ها خداحا�ظ ، خداحا�ظ

زندگی همه راهه
خوب و بد ، گذرگاهه
قصه ايست تکراری
عمر� قصه ، کوتاهه

بی گلايه
بی شکايت
در هوای� بی نهايت
ميشود از من روايت
من که ر�تم بی شکايت
بچه ها خداحا�ظ ، خداحا�ظ
حالا ديگه تنهاتر از هميشه ، تنها ميخوام به تنهاييهام �کر کنم ... همين الآن مطلبی رو در يکی از وبلاگها خوندم که باعث شد چشمام کمی خيس بشه ! دلم بدجوری گر�ته و دوروبر� خودم کسی رو نميبينم که بخوام اين تنهايی رو باهاش تقسيم کنم ... ميدونين توی� اون وبلاگ چی نوشته بود ؛ بهتون ميگم : " انسانها اين حقيقت رو �راموش کردن ، اما تو نبايد �راموش کنی . تو تا زنده ای نسبت به چيزی که اهليش کردی مسئولی . تو مسئول گلتی..." آره درست حدس زدين . اينو قبلاً تو داستان شازده کوچولو خونده بودين .
راستی هيچ ميدونستين که من هم يه شازده کوچولو هستم ! خيلی مسخره س ، نه ؟ ميدونستم . هيچکس اينو باور نميکنه چون ديگه جايی برای باورهای جديد نمونده ! اما چرا ؟ تا به کی بايد تن به کتاب� کهنه بديم ؟
اما من نه ميخوام کسی رو اهلی کنم و نه دوست دارم اهلی بشم . من وحشی بودن رو بيشتر دوست دارم ! پس تو ا�ی نازنين ؛ اگه ميتونی با يه ببر� وحشی سر کنی يه صدايی از خودت در بيار ؛ شايد بخوای واق واق کنی يا شايدم ميو ميو . نميدونم شايد هم تو صدات چيزی �راتر از اون چيزهايی باشه که تو مخيله من ميگنجه ، اما هر چی باشه من �قط صدای� وحشی� خودت رو دوست دارم .
صبح� علی الطلوع راه خواهيم ا�تاد
می رويم ، اما نه دورتر از نرگس و رؤيای� بی گذر .
باد اگر آمد
شناسنامه هامان برای او ،
باران اگر آمد
چشمهامان برای او ،
تنها دعا کن کسی لای� کتاب� کهنه را نگشايد
من از حديث� ديو و
دوری از تو ميترسم ... ری را !!!

راستی ری رای� من ...
می آيی همس�رم شوی ؟
قصه اينجوری شروع شد ...
که تو بی قراری� من تو رسيدی ... منو ديدی .
مثل� خورشيد تو تابيدی ... به تن� مردهء عشقم ... تو دميدی !

آن سوار� خسته راهی که کشيدی ... تا دم� کوچهء احساس تو پريدی ... منو ديدی .

قصهء عشق من و تو ... قصهء پائيز و برگه ... قصهء کوچ و تگرگه ... قصهء جنگل و رازه ... قصهء درد و نيازه !

حالا من ماندم و احساس ... که يک دنياست ... آخر� عشق من و تو ... يک معماست !
غصهء ما را نخور ... صبح غزلخوان ديگر پيداست !!!
باز هم به سادگی يک سخن تمام آن کاخی را که در انديشه خود ساخته بودم ، در هم ريختم . اما اينبار از برای از دست دادنش نه غمگينم و نه شادمان . آنچه اينبار داشتم در برابر آنچه که قبلاً می داشتم ، شايد کوخی بيش نبود . ساده ، ساده و ساده ... اينبار خانه ای ساخته بودم بی در ، بی ديوار ، بی پنجره ... و بدون حتی سق�ی ؛ تا بتوانم پاسخ� سؤال هزاران سالهء تنهايی زمينيان را از زبان آن بالا نشينان که تنها به سوسويی بسنده کرده اند ، بيابم . تنهايی را آدم وحوا برايمان به ارمغان آورده اند و ما را از ديگر همجنسانمان متمايز ! جسم ما همچون گذشته های دور ، جسمی حيوانی و ذهن و روحمان ارتقا يا�ته ! تنهايی هر انسانی باندازهء درکی که از جهان آ�رينش دارد کم و زياد ميشود و در اين ميان شايد کمترين تنهايی متعلق به کسانيست که تناسبی بين ذهن و جسمشان برقرار است ؛ بچه ها و ديوا نه ها !!! همهء آدميان در ذهن و روح خود دارای ح�ره های �راوانی هستند که اين راه را برای هکرها ، کرکرها ، ويروسها و کرمها باز نگه ميدارد و اين امکان را به آنها ميدهد که در هر زمان ، به هر گونه که خواستند ذهن را ، يا در اختيار گيرند و يا آلوده کنند . تشويق و تطميع کليدهاييست که هکرهای امروزين در دست دارند و هر زمان که احساس نياز کنند از آن برای باز کردن ق�لهايی که خود به ذهن ما زده اند است�اده ميکنند و در آن محصولی جديد ميکارند ؛ پول ، خانه ، ماشين ، ويلا و س�رهای خارج از کشور ... تهديد و ارعاب هم سلاح آنانيست که حتی زحمت ساخت ق�لهايی را به خود نداده ، ميآيند و برای در اختيار گر�تن همان ح�ره ها از شکستن ق�لها ا�بايی ندارند و انسانها را در بی هويتی ناخواسته رها ميکنند . ويروسها و کرمها هم محصولاتی است که در سخنرانيها ، وعظ ها و در پای منبر مساجد ، کليساها و کنيسه ها و ... توسط آنانی که قرار است از ذهن های معيوب انسانها است�اده کرده و تمامی لذات را از آن� خود کنند ، توليد - تکثير و در شبکه جهانی اذهان توزيع ميشود .
اگر حملهء هکرها و کرکرها باعث� به صدا در آمدن هشدار دهنده ها و مقاومت �ايروالها ميشود ، در مقابل� اين ويروسها و کرمها که بصورتی خزنده و طی زمانی طولانی وارد ذهن� ما شده اند ديگر هيچ آنتی ويروسی توان مقاومت ندارد ، چرا که آنها پس از ورود به هر ذهنی و آلوده کردن آن ، در همان محيط شروع به تکثير ميکنند و اگر هم چنين ذهنی تلاشی برای توليد آنتی ويروس کند ، خود آن آنتی ويروس هم در لايه های زيرين خود حامل همان ويروس است ... آری او هنوز هم راوی� همان کتاب� کهنه است .
و شايد تنها راه حل آن باشد که چنين ذهنی را برای رهايی از همهء اين بلايا بصورت کامل ��رمت کرد و اينبار آنرا با همان سيستم عاملی که خود ميپسنديم بالا بياوريم و هر آنچه خود ميخواهيم بر روی� آن نصب کنيم .

Saturday, May 4

شايد باز هم دارم اشتباه ميکنم و شايد هم اين آخرين مرحله از تغييرات ايدئولوژيکی من باشه . اصلاً اين که من ازش دم ميزنم و بهش ميگم ايدئولوژی شايد در عالم مکاتب �لس�ی و اخلاقی هيچ جايگاهی نداشته باشه . بعضی وقتها آدم چيزهايی رو ميبينه يا ميخونه يا ميشنوه که باعث ميشه به خودش شک کنه . بنظر من اين که آدمها گاهی وقتها به خودشون شک کنن ، بد نيست ولی مشکل از جايی شروع ميشه که ما شروع ميکنيم به از دست دادن باوری که به خودمون داريم . اينجاست که ترسها يک به يک وارد ذهنمون ميشن و گوشه ای از رهبری ر�تارمون رو بعهده ميگيرن . يکی احساس حماقت ميکنه ، يکی خودش رو زشت ميدونه و ديگری خودش رو ضعي� و زبون ... ميدونی عزيزم ، اون چيزی که باعث ميشه من از اين طرز ت�کر خوشم بياد چيه ؟ بهت ميگم : اينکه اون چيزی به من نميده و در مقابل توقعی هم ازم نداره . بهم نميگه اگه بچه خوبی باشی برات قاقالی لی ميخرم يا اگه نماز بخونی و روزه بگيری و ... بهت بهشت ميدم ، باغ و قصر و حوری ميدم . نميخوام منکر وجود خدا بشم ولی ترجيح ميدم خدا رو بجای اينکه در آسمون ها پيدا کنم تو خودم و خودت پيدا کنم ؛ آره من و تو هر دو خدا هستيم . اصلاً خدا چيزی نيست جز همونی که تو ذهن من و تو هست . منتها ما برای بهتر �هميدن هر چيزی عادت کرديم که براش يه قالب بسازيم ؛ حتی وقتی که ميخواهيم در مذهبی ترين حالت به خير مطلق �کر کنيم اونو در قالب خدايی که در آسمانها و زمين حکم�رمايی ميکند در مياريم .
هنوزم نميدونم که چرا دست به کيبورد شدم و دارم تايپ ميکنم ولی حس عجيبی در درونم راحتم نميذاره ، به خودم شک کردم يا اينکه همون ترسهاييست که گ�ته بودم دارن کم کم تو وجودم لونه ميکنن ... نميدونم ، �قط با شناختی که از خودم دارم ميدونم که روزهای پر التهابی رو پيش رو دارم . روزهايی که بيشترين چالش رو با خودم خواهم داشت . اميدوارم که تمام اينها تنها شکی باشد که از ميل به پيشر�تم ناشی ميشود و نه احساس نقص و ترس ناشی از آن .
ميل به پيشر�ت تا زمانی سالم است که از عشق به خود ناشی شود ، نه از احساس نقص .
نياز من و ناز تو ... و همچنان ناز تو و نياز من ، تا انتهای خوشبختی .
بار پروردگارا ؛ مرا از درک اين ناز عاجز مکن ، چرا که تو خود اين نياز را در وجود من به وديعه گذاشته ای .
بار الها ؛ همراه و همپايی بر نيازم گذار ، نامش تعهد ؛ تا به ناز او نيازمندی متعهد باشم .

Wednesday, May 1

بی تو اين خونهء خالی ... رنگی از شادی نداره !!!

شعر� تنهايی� خونه ... ديگه خوندن نداره
وقتی همخونه نداری ... خونه موندن نداره
گرد� تنهايی گر�ته ... ديگه اين خونهء غمگين
روزها همرنگ� چشاته ... مثل� شب ساکت و سنگين
شيشهء آينه شکسته ... رو تن� سنگی� طاقچه
کاکلی چشماشو بسته ... گلها پژمرده تو باغچه
دست� باد از رو درختها ... همهء برگها رو چيده
ديگه هيچکی لب� ا�يوون ... جوجه ها رو دون نميده
بی تو اين خونهء خالی ... رنگی از شادی نداره
دست� تنها توی گلدون ... گل� تنهايی ميکاره
قصهء در به دريمو ... نميدونی تو ، ميدونم
تو هوايی که تو نيستی ... به هوای� کی بمونم ... به هوای� کی بخونم
دو غزل وارهء عاشق ... يه چمن عطر و شقايق
من و دلتنگی� ابرها ... هوس� گريه و ه�ق ه�ق
تو زلال� تن آبی ... من تب تشنه سرابم
�کر همخونگی با تو ... نمياد حتی به خوابم

شعر� تنهايی� خونه ... ديگه خوندن نداره
وقتی همخونه نداری ... خونه موندن نداره