بَند ب�گسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سيم و بند زر
گر بريزی بØر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت يک روزه ای
کوزهء چشم Øريصان Ù¾Ù�ر نشد
تا صد� قانع نشد پ�ر د�ر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز Øرص Ùˆ عيبْ Ú©Ù„ÛŒ پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طــــبيب جمله عــــلتهای ما
ای دوای نَخوت و ناموس ما
ای تو ا�لاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر ا�لاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گر چه دارد صد نوا
چون که گل ر�ت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر وای� او
يا ØÙ‚