مگر نه آنکه هر کسی باندازه ای که ساخته ناخودآگاه های جز خود است خود نيست تکه سنگی ست،شاخه درختی و درنهايت جانوری...!
انسان موجوديست خودآگاه-خودساز و سپس جهان آگاه-جهان ساز.
همچون پروانه ای در دامن ساکت و غمگين غروب بال گشودم وبيزار از آرامش کور گياهان و جانورانی که درآغوش طبيعت،کنار س�ره مردارهای ع�ن رام و آسوده خ�ته اند و هراسان از رهايی بی پناه و بی سرنوشت بر �راز اين سرزمينی که جای گشتی نداشت تا شامگاهان پرواز کردم...ودانستم که برای پرواز�قط شوق پريدن کا�ی نيست،بلکه بايد پرواز را درک کرد...ودانستم که برای پرواز تا ا�قهای دور،برای يا�تن ا�قهای تازه و برای گذشتن از مرز بايدپرواز رهايی را آموخت...ودانستم که برای گذر از �راز و �رودهای زندگی بايد تمام باورها و ايمانها را بشکنيم و�راموش کنيم تا بتوانيم دوباره ايمان بياوريم به خويش.
کسی را ديدم Ú©Ù‡ برای ايمان از دست رÙ�ته اش گردنش را به Ø¶Ø±ÙŠØ Ù…Ù‚Ø¯Ø³ÛŒ بسته بود Ùˆ با گريه Ùˆ زاری ايمانش را ميخواست،ميخواست معجزه شود Ùˆ به يکباره تمامی ايمان از دست رÙ�ته اش را بازيابد.
آيا تنها معجزه گر وتنها ش�ادهنده خودش نبود؟
زندگی پر از پيچ و خمهای پر �راز و نشيبی ست که برای گذر از آنها ميبايست خود را باور داشت.
هبوط آدم دردناک بود.در روی زمين تنها،سرگردان وغريب رها شده بود.آسمان سقÙ� خانه اش وزمين سخت بسترش...باران اشکهای نريخته دلش،صاعقه بغضهای Ø®Ù�Ù‡ شده در گلويش،توÙ�ان خشمهای Ù�روخورده اش،کوههای سخت مشکلاتش،پاييز ملال آور تنهايی Ùˆ غربتش،زمستان اÙ�سردگی روØØ´ Ùˆ
بهار دوباره اميدش
و که ميدانست دردش چه بود؟از پی چه مي گشت؟از چه می ناليد؟چرا تنها بود؟چرا...؟
همين را ميدانم که هبوط،بودن ملال آور و دردناکی است.
البته هستند کسانی که اصلا بودنشان برايشان دردناک نيست و رام و آسوده در کنار زندگی نباتی و جمادی خويش بی دغدغه خاطر عمر را سپری می کنند و هيچ وقت هيچ چرايی،هيچ اندوهی،هيچ...هرگز.
هيچ چيز توان برهم زدن خواب راØت وزيبای ايشان را ندارد.وشايد تنها پريشانی Ú©Ù‡ خاطرشان را مکدر ميکند Ùˆ آنها را به Ù�کر Ù�رو Ù…ÛŒ برد وغمگينشان Ù…ÛŒ سازد آن باشد Ú©Ù‡ مبادا روزی غرايز جسمانی Ùˆ شهوانی شان برآورده نشود Ùˆ شرمنده آن دو شوند.
ادامه دارد...
انسان موجوديست خودآگاه-خودساز و سپس جهان آگاه-جهان ساز.
همچون پروانه ای در دامن ساکت و غمگين غروب بال گشودم وبيزار از آرامش کور گياهان و جانورانی که درآغوش طبيعت،کنار س�ره مردارهای ع�ن رام و آسوده خ�ته اند و هراسان از رهايی بی پناه و بی سرنوشت بر �راز اين سرزمينی که جای گشتی نداشت تا شامگاهان پرواز کردم...ودانستم که برای پرواز�قط شوق پريدن کا�ی نيست،بلکه بايد پرواز را درک کرد...ودانستم که برای پرواز تا ا�قهای دور،برای يا�تن ا�قهای تازه و برای گذشتن از مرز بايدپرواز رهايی را آموخت...ودانستم که برای گذر از �راز و �رودهای زندگی بايد تمام باورها و ايمانها را بشکنيم و�راموش کنيم تا بتوانيم دوباره ايمان بياوريم به خويش.
کسی را ديدم Ú©Ù‡ برای ايمان از دست رÙ�ته اش گردنش را به Ø¶Ø±ÙŠØ Ù…Ù‚Ø¯Ø³ÛŒ بسته بود Ùˆ با گريه Ùˆ زاری ايمانش را ميخواست،ميخواست معجزه شود Ùˆ به يکباره تمامی ايمان از دست رÙ�ته اش را بازيابد.
آيا تنها معجزه گر وتنها ش�ادهنده خودش نبود؟
زندگی پر از پيچ و خمهای پر �راز و نشيبی ست که برای گذر از آنها ميبايست خود را باور داشت.
هبوط آدم دردناک بود.در روی زمين تنها،سرگردان وغريب رها شده بود.آسمان سقÙ� خانه اش وزمين سخت بسترش...باران اشکهای نريخته دلش،صاعقه بغضهای Ø®Ù�Ù‡ شده در گلويش،توÙ�ان خشمهای Ù�روخورده اش،کوههای سخت مشکلاتش،پاييز ملال آور تنهايی Ùˆ غربتش،زمستان اÙ�سردگی روØØ´ Ùˆ
بهار دوباره اميدش
و که ميدانست دردش چه بود؟از پی چه مي گشت؟از چه می ناليد؟چرا تنها بود؟چرا...؟
همين را ميدانم که هبوط،بودن ملال آور و دردناکی است.
البته هستند کسانی که اصلا بودنشان برايشان دردناک نيست و رام و آسوده در کنار زندگی نباتی و جمادی خويش بی دغدغه خاطر عمر را سپری می کنند و هيچ وقت هيچ چرايی،هيچ اندوهی،هيچ...هرگز.
هيچ چيز توان برهم زدن خواب راØت وزيبای ايشان را ندارد.وشايد تنها پريشانی Ú©Ù‡ خاطرشان را مکدر ميکند Ùˆ آنها را به Ù�کر Ù�رو Ù…ÛŒ برد وغمگينشان Ù…ÛŒ سازد آن باشد Ú©Ù‡ مبادا روزی غرايز جسمانی Ùˆ شهوانی شان برآورده نشود Ùˆ شرمنده آن دو شوند.
ادامه دارد...