Thursday, April 24

من ر�تم
مي روم جايز نيست ... من ر�تم
...
آزادي به از بند

Friday, April 18

كسي آمد كه حر� عشق با ما زد
دل ترسوي ما هم ، دل به دريا زد
به يك درياي تو�اني ... دل ما ر�ته مهماني
چه دور ساحلش ... از دور پيدا نيست
يك عمري راه�ه و در قدرت ما نيست
بايد پارو نزد ، وا داد
بايد دل را به دريا داد

خودش ميبردت هر جا دلش خواست
به هر جا برد بدون ساحل همون جاست

Tuesday, April 15

انسانها براي اينكه دركي ساده تر و ملموس تر از زندگي داشته باشند ، همواره آنرا به يك شيء يا حالت تعبير ميكنند . چرا كه هنوز يكي از بغرنج ترين مسايل انساني م�هوم زندگي ست . اينكه چرا آمده ايم و از اين آمدن چه هد�ي را دنبال ميكنيم . نه ميخواهم ، نه توان علمي و تجربي دارم و نه اوضاع و احوال روحيم به من اجازه پرداختن به چنين مبحثي را ميدهد ؛ �قط ميخواهم از بين تمامي تعبيرهايي كه خوانده ام و شنيده ام دو مورد را ذكر كنم : سهراب سپهري در مجموعهء صداي پاي آب زندگي را چنين توصي� ميكند ؛ زندگي حس غريبي ست كه يك مرغ مهاجر دارد ، و اين تعبير بيانگر احساسي ست كه در حال حاضر از زندگي دارم . و اما تعبير دوم كه زندگي را به يك قمار تشبيه ميكند ، و اين تعبير بيانگر برداشت تجربي ست كه در حال حاضر از زندگي دارم .
آنگلوساكسون ها كه عقلاني ترين و مادي ترين موجودات روي زمين هستند يك ضرب المثل دارند كه ميگويد : انسان عاقل كسي ست كه تمام تخم مرغهايش را درون يك سبد نگذارد ولي من ايراني آريايي تبار همصدا با حا�ظ ميگويم :
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
عشق هم نوعي قمار است كه دو سر دارد : برد و باخت . و هر كس كه وارد گود عشق و عشقبازي ميشود بايد از همان ابتدا اين را بداند كه ؛ عشقبازي كار بازي نيست اي دل سر بباز .
و اما ؛ يكن�ر ميآيد و در اين قمار برنده ميشود و به عزيز و مراد دلش ميرسد ( خوشا به سعادتش ) و يكي هم مثل من توي اين قمار بازنده ميشود و تمام سرمايه اش كه معشوقش و اميد به آيندهء با او بودن هست را از دست ميدهد .
آره ، دارم اعترا� ميكنم ؛ هر چند سخت ولي اعترا� ميكنم كه من باختم : معشوقم را ، عزيزم را ، همهء اميدم را ، آينده ام را ، همه چيزم را از دست دادم . سرمايه ام را از دست دادم . حالا من يك انسان ورشكسته هستم . كسي كه نه تنها قلبش شكسته ، كمرش هم خرد شده است . ديگر نه پشتي هست كه قدرت ايستادن را به من بدهد و نه قلبي كه اميد حركت را در وجودم تزريق كند .
نه توان برخاستن و نه اميد خواستن .

Sunday, March 30

از كسي نمي پرسند چه هنگام ميتواند خدانگهدار بگويد
از عادات انسانيش نمي پرسند
از خويشتنش نمي پرسند
زماني به ناگاه بايد با آن رو در روي در آيد ، تاب آرد ، بپذيرد ؛
وداع را ، درد مرگ را ، �رو ريختن را
تا ديگر بار بتواند كه برخيزد
..................................................
خدانگهدار

Saturday, March 29

همه چيز رو سوزوندم ؛ تمام خاطراتم رو، حتي خودم رو هم سوزوندم
حالا يك چيز برام باقي مونده : سال 81 ، خاطراتش و مهمترين و بهترين ؛ تويي كه دوستت دارم
..................................................
راهي تا پايان باقي نمونده
دارم به لحظه هاي آخر نزديك مي شم
..................................................
با خود و�ادار مي مانم آيا
يا راهي سهل تر اختيار خواهم كرد؟

Friday, March 28

بي تو تنهاي تنهام
سكوتي بر لبانم گشته پيدا
بدون تو هيچ هستم
ندارم من اميدي به �ردا
شبم تاريك و سرده
دلم بي تو به غمها خو كرده
براي عاشقي چون من
سكوتي اينچنين آواز مرگه

عشق من ...
بيا برگرد دوباره
كه چشمام هنوز در انتظاره
براي ديدن تو دلم چه شوقي داره
تو شبهام تويي تنها ستاره

شهرزاد گل من
گل خوشگل من
به عشقت اسيرم
بي تو من مي ميرم
با تو پروانه مي شم
با تو ا�سانه مي شم
اگه باشي كنارم
به شكوه بهارم

Thursday, March 27

با خود و�ادار مي مانم آيا ؟

Wednesday, March 26

شبنم و برگها يخ زده است و آرزوهاي من نيز
ابرهاي بر� زا بر آسمان در هم مي پيچد
باد مي وزد و تو�ان در مي رسد
زخمهاي من مي رسد
..................................................
پس از س�رهاي بسيار
و عبور از �راز و �رود امواج اين درياي تو�ان خيز
برآنم كه در كنار تو ...
لنگر ا�كنم
بادبان برچينم
پارو وانهم
سكان رها كنم
به خلوت لنگرگاهت درآيم
در كنارت پهلو گيرم
آغوشت را بازيابم
استواري امن زمين را زير پاي خويش

Tuesday, March 25

بهار حضور توست ، بودن توست

Monday, March 24

ما ز �لك بوده ايم
يار ملك بوده ايم
باز همان جا رويم
جمله كه آن شهر ماست

ما ز �لك برتريم
وز ملك ا�زونتريم
زين دو چرا نگذريم
منزل ما كبرياست
...................................................
رنچ گنج آمد
كه رحمتها در اوست
مغز تازه گشت
چو بخراشيد پوست
همره غم باش
با وحشت بساز
مي طلب در مرگ خود
عمر دراز
گريه و درد و غم و زاري خود
شادماني دان به بيداري خود